بلاگ كاربران


پس از   آفرینش   آدم 
خدا   گفت به او: نازنینم   آدم، 
با تو  رازی دارم ، اندکی پیشتر آی.
آدم آرام و نجیب آمد پیش زیر چشمی به خدا می نگریست
محو لبخند غم آلود خدا دلش انگار گریست.
"نازنینم آدم ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) یاد من باش"
بغض آدم ترکید ،گونه هایش لرزید، و به خدا گفت:
من به اندازه ی... من به اندازه ی گلهای بهشت ... نه...
به اندازه عرش... نه... نه من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من دوستدارت هستم.
آدم کوله اش را برداشت. خسته و سخت قدم بر می داشت،
راهی ظلمت پر شور زمینطفلکی بنده غمگین ، آدم
در میان لحظه ی جانکاه هبوط ، زیر لبهای خدا باز شنید که گفت:
نازنینم آدم، نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی عرش، نه به اندازه ی گلهای بهشت
که به اندازه یک دانه گندم فقط یادم باش.
نازنینم آدم، نبری از یادم!

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


sidarta
ارسال پاسخ

بسیار زیبا....

sahell2022
ارسال پاسخ

مرس

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ