بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    داستان کوتاه

  • تعداد نظرات : 11
  • ارسال شده در : ۱۳۹۳/۰۵/۰۹
  • نمايش ها : 527

 

 

زندگی در جهنم

 

احمد نمی توانست به زنش چیزی بگوید زیرا از وقتی که او را تهدید کرده بود که مهریه اش را به اجرا می گذارد ترسیده بود و دست به عصا  راه میرفت. ویدا دوست هاجر همه چیز را به او گفته بود.

ویدا: هاجر رفته پیش یه وکیل و درباره مطالبه مهریه اش با او صحبت کرده

احمد: بهتره چند وقت تماسامونو کمتر کنیم و ( عینک دودی اش را به چشمش می زند). عزیزم لطفا چادرتو مرتب کن و کمی هم روسریتو جلوتر بکش. تو این جهنم دیگه نمیشه زندگی کرد.

ویدا: نترس این این قسمت پارک همیشه خلوته، کمتر کسی این طرفا می آد.

هاجر خسته و کوفته کلید را توی قفل می چرخاند و وارد خانه می شود، سوئیچ و کیفش را روی میز می گذارد، چادر و مانتویش را در می آورد و روی لبه مبل می اندازد و با شالش عرق صورت و گردنش را پاک می کند و می گوید: بیرون عجب جهنمیه

به طرف جایی از اتاق می رود که باد کولر مستقیم به آنجا می خورد، به دیوار تکیه می دهد و خودش را به خنکای باد کولر می سپارد و اتفاقی را که امروز صبح  برایش روی داده بود را توی ذهنش مرور می کند.

هاجر توی پراید سفید رنگی با سعید ، دانشجوی رشته گرافیک حرف می زنند.

سعید: خیلی دوست دارم یه طرح ازتون بکشم

هاجر: دیگه واسه مدل شدن یه کم پیرم. این همه دختر خوش هیکل تو دانشگاه هست

سعید: ولی هیچ کدومشون استادم نیستند، این یه طرح خاصه.

هاجر آرام روی کاناپه دراز می کشد و با لبخندی به لب چشمهایش را می بندد. هنوز چشمهایش درست و حسابی گرم نشده است که پسرش امیر وارد خانه می شود . نسبت به سنش کمی قد بلندتر است. او تقریبا هم قد پدرش شده است ولی نه به چاقی پدرش. اعظم خواهر کوچکش شبیه پدرش شده است. چاق، با ابرو های پر پشت. امیر مادرش را بیدار می کند و می گوید: مامان بلند شو یه چیزی بده بخوریم از گشنگی نمی تونم رو پاهام وایستم. هاجر که اصلا دوست ندارد چشمهایش را باز کند با اکراه می گوید: خب تو مدرستون یه چیزی می گرفتی می خوردی امیر: تو اون جهنم دره چیزی پیدا نمی شه که قابل خوردن باشه.

 

مسیجی برای امیر می رسد. موبایلش را از توی جیبش در می آورد و آن را می خواند. نازی: امیر جان مرسی امروز خیلی خوش گذشت. امیر لبخندی می زند و به طرف اتاقش می رود. دور میز شام احمد با حرص غذا می خورد گویی کینه ای دیرینه با غذا دارد و قاشق چنگال را با حرص توی ظرف غذا فرو می کند و آن را محکم به دندان می گیرد. امیر پیامک بازی می کند و گاهی لبخند می زند و گاه اخم می کند. اعظم غذایش را نیم خورده می گذارد و عروسک باربی که روی میز کنار دستش است را بر می دارد و به مادرش می گوید: هفته دیگه جشن تکلیف داریم ناظممون گفته چادر نماز سفید، سجاده و مهر بیارید. هاجر قاشقی غذا به دهان می گذارد و می گوید: چشم. اعظم ادامه می دهد که: واسه باربی هم می گیری؟ هاجر با سر جواب مثبت می دهد. اعظم به طرف اتاقش می رود و می گوید: بیا پرنسس من دیدی گفتم مامانم واسه تو ام می گیره . اگر چادر سرت نکنی می ندازنت جهنم.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


gisha
ارسال پاسخ

زیبا بود. مرسی.

hegmatane
ارسال پاسخ

مرسی باشی

sahell2022
ارسال پاسخ

جالب بود مرسی

leila66
ارسال پاسخ

به نظر منم داستان قشنگی بود مرسی

Nazanin_Ali
ارسال پاسخ

مرسی

Hanna1414
ارسال پاسخ

تامل بر انگیزه...خیلی و قشنگ بود..
من نمیدونم هدفت واسه نوشتنش چیه ولی به نظرم این انعکاس زندگیه خود ماست..به قولی از ماست که بر ماست..اگر این سری اتفاقا میوفته واسه افکاریه که به طبع شده
اخلاق و رفتارمون..
.
بهتره با این زندگیه جهنمی بهتر رفتار کنیم تا حد اقل به برزخ برسیم
مرسی

REYHANAK
ارسال پاسخ

مـــــــــــــــــــرسی

قشنگــ بود

Raha_408
ارسال پاسخ



خیلی قشنگ بود...

این که آخرش اعظم به عروسکش میگه اگه چادر سرت نکنی میری جهنم و در عین حال پدرش با دوست همسرش...

مرسیــــــــــ

TOGHYANGAR
ارسال پاسخ

مرسی از دوستانیکه وقت گذاشتند و خواندن . سیاوشجان همه داستانها هدفشون رو نیست بلکه بصورت زیر متن هستند بزرگترین هدفی که میتونیم قائل بشیم نوشتن ان است ولی این داستان هدفش کاملا مشخصه . شایدهم ایطوری که من فکر میکنم مشخص نیست. به هرحال مرسی که وقت گذاشتی و خواندی .

danger
ارسال پاسخ

مرسی زیباست
دستت ندرده

anisa19
ارسال پاسخ

خیلی قشنگ بود