بلاگ كاربران


تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرونگهداری

میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از

قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.

قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر

زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟

گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟

دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری,

شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟

پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟

تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید

حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن

آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که

پسرش خیلی ... بود.

اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت

شد , بیا تو مادر!!! :)))


به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


mehran2598
ارسال پاسخ

آموزنده بود

amir92
ارسال پاسخ

لایک

Sogaand
ارسال پاسخ
tanhaa21
ارسال پاسخ
mhr
ارسال پاسخ

هههههه
جالب بود

mahsamohamdi
ارسال پاسخ

عجب ادمایی!!!!!!
هیچ جوابی ندارم فقط تاسف برانگیزه
مرسی

nazgol25
ارسال پاسخ

لایک

Amir_omidi
ارسال پاسخ

سپاس!