دیوار کاربران


saharjojobala
saharjojobala
۱۳۹۲/۰۵/۲۲

آه ، تنهایی ما غمگین است / درد دوری به دلم سنگین است / یاد ایام گذشته به دلم / زنده بادا که چقدر رنگین است .

saharjojobala
saharjojobala
۱۳۹۲/۰۵/۲۲

من به اندازه چشمان تو غمگین ماندم و به اندازه هر برق نگاهت نگران
تو به اندازه تنهایی من شاد بمان . . .

saharjojobala
saharjojobala
۱۳۹۲/۰۵/۲۲

کسی هرگز نمی داند چه سازی می زند فردا / چه می دانی تو از دیروز چه می دانم من از فردا / همین یک لحظه را دریاب که فردا می شوی تنها .

saharjojobala
saharjojobala
۱۳۹۲/۰۵/۲۲

تنهایم اما دلتنگ آغوشی نیستم … خسته ام ولی به تکیه گاه نمی اندیشم …
چشم هایم تر هستند و قرمز ولی رازی ندارم …
چون مدتهاست دیگر کسی را “خــیـــلــی” دوست ندارم …

farhad1829
farhad1829
۱۳۹۲/۰۵/۱۹

بسلامتی اونایی که روز قیامت فقط زمین ازش

شاکیه

اونم به خاطر سنگینی معرفتشون

stvjey68
stvjey68
۱۳۹۲/۰۵/۰۷

مرد رفته گر آرزو داشت برای یكبار هم كه شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره كوچكشان باشد و با هم غذا بخورند . او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند . هر شب از راه نرسیده به حمام كوچكی كه در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق كار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست . تنها هم سفره او همسرش بود كه در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می كرد و همین بود كه آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .

یك شب شانس آورد و یكی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیك خانه شان رساند و او با یك جعبه شیرینی و چند تا پاكت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید . وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یك به بهانه ای با پدر شام نخوردند . دلش بدجوری شكست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشكی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید ...

"چقدر امشب گشنگی كشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه . با اون دستاش كه از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره "