بلاگ كاربران


خودم را نگاه می کنم..دلم عجیب می گیرد یکهو میخواهم بمیرم برای منی که کشته شد...برای من که به گند کشیده شد...برای منی که مفت باخت..برای منی که مفت فروخته شد...به من فکر می کنم و تویی که طوری دفنش کردی که انگار هرگز از هیچ منی نبوده...این روزها دیگر نمی خواهم دردم را تسکین دهم اصلا مرحمی ندارم که رویش بگذارم!! بی رحم شده ام! می گذارم درد تمام من شود...به قول شاعر همسایه مان بگذار اصلا از این به بعد درد نام دیگر من باشد..او که نشسته در سکوت اما خدا که زل میزند تویه چشم هایم ساعت ها می داند که دلم می خواهد نباشم...بردارم خودم را ببرم یک جای دور یک طور غمگین سرم را بگذارم روی زانوهایم چشم هایم را ببندم و یاد بگیرم یادم نیاید خاطراتی را که روزی از خدا خواستم همین قدر عزیز بمانند...

اخر تو که نمی دانی..من اینها را..تمام این ها را تک نفره تجربه کرده ام...

تکیه داده ام به دیوار زیر پنجره یکهو یادم می اید تو اینجا وایساده بودی...همین جا در درگاهی اتاقم. خون گرمی بی هوا می دود زیر پوستم..انگار همان شب بود..هات چاکلتت که نیمه تمام ماند...اصلا خیلی چیزها نیمه تمام ماند ان شب...خیلی چیز ها از یاد نمی روند..کنده شده اند روی روحم ان اغوش های گرم طولانی ات...نگاه های عمیق از ته جانت...چه شدی تو؟؟ می خواهم می بینمت بلند بگویم چه شدی...چگونه هر دویمان را به باد دادی پسر....؟می امدی می گرفتی دست هایم را کف هر دو را طولانی نگاه می کردی می بوسیدی می چسباندی به چشم هایت اب می کردی من را....اب می شدی.....حالا که با هم این تلخی گس بی هم بودن را میچشیم و تاب می اوریم میدانم خوب می دانی این از ان زخم ها نیست بزرگ که شدیم یادمان رود..تو که شب ها در خواب نامم را می خواندی دیگر محال است یادت رود انکه تو را با تمام وجود "برای خودت" می خواست که ارزویش بود شبی برگردی بگویی توام می خواهیش م ری م بود....از ما که برای همیشه گذشت بزرگ که هیچ...رسیدیم و افتادیم و له شدیم..."من و تو شب را خوابیدیم و سحر گاهان که برخواستیم هزارساله بودیم عزیز.."

اخ.. ارام نمی شود دلم عزیز..ارام نمی شوم بی صدای گرم مردانه ات..نه...ارام نمی شوم هرگز.... بی انگشتان نرم سفیدت که بپیچند دور موهایم ببویدم ببوسدم... از دلتنگی و درماندگی و خشم که سرم را محکم به میله ی در می کوبم از روی جنون ارام نمی گیرم...اشک هایم که سر می خورند روی گونه هایم..می بوسم عکس ۳در۴ معصوم بچگی ات را...بس نیست..ارامم نمی کند..حتی این نوشته ها..تو را باید از همان ابتدا به شعر می سپردم...تا این کلمات ناقص این همه بهانه ات را نگیرند....

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


MYRA_AMIR
ارسال پاسخ

لایییییییک

sama22
ارسال پاسخ

likeeeeeeeeeee