بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
و اندر دل آتش درآ، پروانه شو پروانه شو
- تعداد نظرات : 19
- ارسال شده در : ۱۴۰۲/۰۵/۲۱
- نمايش ها : 311
پرسیدم: چی میشه که بعضی اتفاقا تو ذهن ما ثبت میشن و بعضیاشون خیلی زود فراموش میشن؟
گفت: هیجانها و شدت اونها
گفتم: بیشتر توضیح میدی؟
گفت: هر اتفاقی که تجربه میکنیم، با یک میزانی از هیجان مثبت یا منفی همراه هست، هر چقدر هیجان بیشتر باشه، میزان ماندگاری اون اتفاق تو ذهن ما هم بیشتر می شه
ببینم، روز اول مدرسه رو به خاطر داری؟
گفتم: ریز به ریز، با جزئیات
گفت: چه حسی داشتی؟
گفتم: خوشحالی از دیدن بچه ها، نگرانی از روبرو شدن با آدم ها و فضای جدید،
حس بزرگ شدن، و یه مقدار بیپناهی و دلتنگی وقتی از مادرم جدا شدم
گفت: همه اینها یک نوع هیجان هستن، که باعث تثبیت اون روز توی ذهنت شدن
خاطره ی دیگهای هم هست که تو ذهنت مونده باشه، جوری که هر موقع اراده کنی بتونی با جزییات به یاد بیاری؟
گفتم: آره، خیلی زیاد
گفت: مثال بزن
گفتم :
اولین بار که دریا رو دیدم
اولین باری که دوچرخه سواری کردم
خاطره تک تک مسافرتهایی که با خانواده رفتم
اردوهای مدرسه
چند تا خاطره مربوط به ضایع شدن تو جمع
چند تا خاطره مربوط به تشویق شدنم تو مدرسه و خونه
قربون صدقه رفتن های مادربزرگم
شیطنتهام با دختر خالهم
عروسی برادرم
تولد برادر زادههام
آسمونی شدن مادر بزرگم
وقتی حس کردم قلبم برای کسی خیلی متفاوت از همیشه تپید
خیلی زیادن...
گفت: آیا زندگیت تو همین ها خلاصه میشه؟
گفتم: صد البته که نه! هزاران اتفاق دیگه هم هست که هر چی فکر میکنم کامل به یاد نمیارمشون
گفت: درستِ، همینایی که مثال زدی رو ببین، چه مثبت و چه منفی کنارشون یه هیجان عمیقی بوده
و همه اونهایی که کامل به یاد نمیاری ،جزو اون دسته هستن که
هیجان خیلی خاصی همراهشون نبوده،
مثلا قطعا روز های زیادی، عادی رفتی مدرسه و برگشتی و تمام، بدون تجربه هیجان خاص
گفتم: پس هیجانها یهجورایی مثل فیکساتور یا همون تثبیت کننده هستن
گفت: دقیقا!
و برای همینِ که کارهایی که عمیقا میدونی درست نیستن رو حتی الکی الکی و تفریحی هم نباید انجام بدی،
چون به هرحال ممکنِ هیجانی اون وسط شکل بگیره و باعث تثبیت خاطره ای بشه که نباید
حالا فکر کن چیزی که تثبیت شده رو دوست نداری، یا فکر کردن بهش آزارت میده،
یا وجودش رو بی فایده میدونی
کارت سخت میشه نه؟
گفتم: آره خیلی، پس چیکار باید کرد؟ مگه غیر از اینِ که ما آدم ها توانایی تغییر دادن و تغییر کردن رو داریم؟
گفت: بله میتونیم و اصلا توی این مورد شکی نیست
فقط مهمِ که چجوری باید اینکار رو بکنیم
آیا میشه خاطرات منفی رو برای همیشه پاک کرد؟
یا برای همیشه تو حسرت خاطرات مثبتی موند که دیگه قرار نیست تکرار بشن؟
گفتم: نه، زندگی طاقت فرسا میشه
گفت: پس باید بدون فرار از اونها، باهاشون کنار اومد و تا جایی که میشه تغییر ایجاد کرد
باید دقیقا بری بشینی بالاسر تک تک اونها، ببینی چیشد که به وجود اومدن؟
چیکار کردی که ماندگار شدن و چرا دیگه نیستن یا نباید باشن؟
گفتم: خب خیلی وقتا خود همین کار، حال آدم رو بد میکنه
گفت: مگه قرارِ همیشه حالمون خوب باشه؟
درست میگفت؛ هر جور هم زندگی کنی و توی هر شرایطی هم که باشی
قطعا حال خوب و بد، شادی و رنج، برخورداری و فقدان به طور مرتب و همیشه حضور دارن
پس چه بهتر که اگه رنجی هست، در راستای رشد و تغییر های مثبت باشه
گفتم: خب من آماده ام! برای تحمل رنجهایی که نهایتش برسه به تغییرهای مثبت
گفت: تنها تحمل نه، رنج و درد رو باید بفهمی و اگه لازم شد تحمل کنی، تا بتونی عبور کنی
مادامی که صرفا تحمل کنی هیچ تغییر رخ نمیده
و حتی ممکنِ بعد از یه مدت، خسته تر از قبل برگردی و بشینی سر جات
رفتم تو فکر؛ آیا من دردهایی که از بودنشون زار و پریشان شدم رو درک میکنم یا تحمل؟
یکی از آزار دهندهترینِ اونهارو که این روزها خیلی باهاش درگیر بودم رو به یاد آوردم
یادآوریش باعث شد حالم بد بشه، ولی مگه قرار بود همیشه حالم خوب باشه؟
این دقیقا همون جایی بود که قرار رو بر فرار ترجیح دادم
موندم و نشستم بالا سرش
فکر کردم که چیشد که به وجود اومد؟
چیکار کردم که ماندگار شد و چرا دیگه نیست یا نباید باشه؟
اینکارم دقیقا مثل تشریحِ جسد، برای دانشآموز رشته تجربی بود، که برای اینکه یاد بگیره و بدن انسان رو بشناسه
باید ساعت ها بالاسر جنازه ی تکه تکه شده و باز شده بایسته و بررسی کنه و یاد بگیره،
حتی اگه در حین یادگیری مجبور بشه بارها بیرون بره و محتویات معده ش رو خالی کنه!
که اگه وقتی رفت بیرون بگه نمیتونم و برنگرده بالاسر جنازه، نمیتونه اون واحد رو پاس کنه
اما من میخواستم عبور کنم
پس
فکر کردم و حالم بد شد
فکر کردم و فرار نکردم
فکر کردم و گریه کردم
فکر کردم و دلتنگ شدم
فکر کردم و آهِ حسرت از نهادم بلند شد
فکر کردم و تنفر باعث شد بارها محتویات مغز و معده م رو خالی کنم
و هنوز هم در حال تشریح هستم و هنوز هم درگیر خوشی و ناخوشی حاصل از اون تشریح
اما قطعا یک روز، این دوره رو رد میکنم و تخصصم رو میگیرم!
گفته بود: تا میتونی ویران کن، بعد انقدر اتفاقات رو بالا و پایین کن که نهایتش بدونی چی رو باید کجا بذاری
من هم دقیقا همین کار رو کردم
دفعه بعد وقتی من رو دید،
لبخند زد و گفت: چه ویران! و چه مبارک؛ ساختن های بعد از این ویرانی....
____________________________
عکس:
رفتم و دقیقا جایی نشستم که قبل تر ها می ترسیدم تنهایی اونجا برم،
چرا که از روبرو شدن با خاطراتی که توی اون مکان داشتم، فراری بودم
بار اول در حد چند دقیقه ایستادن و اشک ریختن و ثبت این عکس، اونجا موندم
بار دوم در حد چند دقیقه قدم زدن و دلتنگ شدن و نوشیدن چند جرعه آب
بار سوم در حد نشستن و فکر کردن به واقعیتها و عصبانی شدن و ترک کردن اونجا بدون معطلی
و بار چهارم در حد خوردن صبحانه دسته جمعی با چند تا از عزیزانم!
و تمام
چرا که هر بار یک مقدار از گذشته رو ویران کردم و لحظات و هیجانهای جدیدی درونش ساختم
دفعه بعد که برم احتمالا اون مکان شاهد اتفاقهای قشنگی باشه که تا به حال به عمرش ندیده.
و حتی شاید فراموش کنم که همچین جایی هم هست!
آدمها گاهی آنقدر به تو آسیب میزنند و آنقدر تو را غمگین میکنند و آنقدر با بهیاد آوری خصلتهای شان رنج میکشی که ذهنت پاک کن بر میدارد و بازماندهی وجودشان را از تمام خاطرات و افکارت پاک میکند و به خودت که میآیی، میبینی نه میشناسیشان و نه دیگر تمایلی داری از آنها چیزی ببینی و چیزی بشنوی و حرفی بزنی!
آدمها به مرور حذف میشوند و تو به مرور احساس آرامش میکنی و جهانت به مرور و با نپرداختن به مسائل پوچ و آدمهای بیارزش، ارزشمند میشود
روزی مینشینی و با خودت خلوت میکنی، پس از سالها و ماهها و روزها. وقتی که زمان، زهرِ خاطرات و حوادث و از دست دادنها را گرفته. وقتی که فاصله، همه چیز را در خودش حل کرده. مینشینی و به یاد میآوری تمام اتفاقاتی که روزی بهخاطرشان غمگین بودی، و با خودت میگویی چه خوب که افتادند و تمام آدمهایی که روزی برای از دست دادنشان عمیقا اندوهگین بودی، چه خوب که رفتند! که اگر آن اتفاقات نمیافتادند، تو به تجربه و موقعیتهای بسیاری نمیرسیدی و اگر آن آدمها نمیرفتند، تو آدمهای خوبتر و دوستان بهتری نمییافتی.
روزی به این نتیجه میرسی که زمان، پازل ارتقا و رشد تو را به بهترین شکل ممکن کنار هم میچیند، اما تو درست در میانهی این پازل بزرگ ایستادهای و نمیفهمی. باید زمان زیادی بگذرد، باید دورتر بایستی و از دور به همه چیز نگاه کنی.
نرگس صرافیان طوفان
{H}
{H}
{H}
عکس زیبا
به خصوص اون نهر یا جوی خشک شده...غمگین
تحقیقات روانشناسی نشان داده که وقتی انسان هیجان زده میشود، عقل و خِرد او به "یک سوم" افت پیدا میکند (چه مثبت و چه منفی، چه عاشق و چه عصبانی، پر از خشم و نفرت و يا محبت افراطی و ...)
یعنی اگر ما از درجه ۱۸۰ IQ (ضریب هوشی) برخوردار و جزو نوابغ باشیم، وقتی هیجانزده شویم، ضریب هوشیمان به ۶۰ میرسد.
نُرمالِ ضریب هوشی، ۱۰۰ است، یعنی مثل یک آدم عقبمانده تصمیم میگیریم!!!
خونسردی، آرامش و متانت و تصميم نگرفتن در لحظه های خشم و عصبانيت و يا عشق زياد، راهِ درست زندگی کردن و موفق و خوشبخت شدن است.
شاد باشید
ممنونم از نظر بلند و بالاتون
چون هنوز از گذشته کامل عبور نکردم و به قول خانم «نرگس صرافیان طوفان » هنوز پازل این مسئله برام کامل نشده نمیتونم نظر بدم که این متنی نوشتین، بیانگر نگاه من هست یا نه
ولی عمیقا قبول دارم که
خروج از بلاتکلیفی باعث شفافیت میشه ،هم برای خودمون هم برای آدم های اطرافمون
و همین شفافیت آرامش میاره
در مورد هیجان و IQ
اطلاعات کاملی در مورد IQ و عملکرد مغز ندارم ولی طبق چیزی که من در مورد هیجان ها خوندم،
به نظرم همون ایجاد دیوانگی موقت (که یه جورایی نیاز زندگی های امروز هست) باعث میشه اون لحظه عمیقا خوشایند یا ناخوشایند بشه و با ایجاد تفاوت، ماندگار بشه
وقتی انسجام پیدا کردی و فهمیدی با خودت چند چندی و فهمیدی که از جهان چه میخواهی؛ کم کم آدمهای بلاتکلیف را از جهان انسجام یافتهات حذف میکنی و قلمرو کوچک ارتباطاتت را دستچین میکنی. بر میگردی و خاطراتت را میگردی و محو شدن یک انسان و یک اتفاق را به وضوح میبینی و روزی هم میرسد که یک آدم را حتی میان خاطراتت پیدا نکنی، انگار که عدهای از همان ابتدا نبودهاند و جای خالیشان را حتی نمیتوانی تخمین بزنی و نمیتوانی تخمین بزنی که دقیقا کجای جهانت ایستاده بودند، چرا که ذهنت تشخیص داده که نباید باشند!
آدمها گاهی آنقدر به تو آسیب میزنند و آنقدر تو را غمگین میکنند و آنقدر با بهیاد آوری خصلتهای شان رنج میکشی که ذهنت پاک کن بر میدارد و بازماندهی وجودشان را از تمام خاطرات و افکارت پاک میکند و به خودت که میآیی، میبینی نه میشناسیشان و نه دیگر تمایلی داری از آنها چیزی ببینی و چیزی بشنوی و حرفی بزنی!
آدمها به مرور حذف میشوند و تو به مرور احساس آرامش میکنی و جهانت به مرور و با نپرداختن به مسائل پوچ و آدمهای بیارزش، ارزشمند میشود
روزی مینشینی و با خودت خلوت میکنی، پس از سالها و ماهها و روزها. وقتی که زمان، زهرِ خاطرات و حوادث و از دست دادنها را گرفته. وقتی که فاصله، همه چیز را در خودش حل کرده. مینشینی و به یاد میآوری تمام اتفاقاتی که روزی بهخاطرشان غمگین بودی، و با خودت میگویی چه خوب که افتادند و تمام آدمهایی که روزی برای از دست دادنشان عمیقا اندوهگین بودی، چه خوب که رفتند! که اگر آن اتفاقات نمیافتادند، تو به تجربه و موقعیتهای بسیاری نمیرسیدی و اگر آن آدمها نمیرفتند، تو آدمهای خوبتر و دوستان بهتری نمییافتی.
روزی به این نتیجه میرسی که زمان، پازل ارتقا و رشد تو را به بهترین شکل ممکن کنار هم میچیند، اما تو درست در میانهی این پازل بزرگ ایستادهای و نمیفهمی. باید زمان زیادی بگذرد، باید دورتر بایستی و از دور به همه چیز نگاه کنی.
نرگس صرافیان طوفان
عکس زیبا
به خصوص اون نهر یا جوی خشک شده...غمگین
تحقیقات روانشناسی نشان داده که وقتی انسان هیجان زده میشود، عقل و خِرد او به "یک سوم" افت پیدا میکند (چه مثبت و چه منفی، چه عاشق و چه عصبانی، پر از خشم و نفرت و يا محبت افراطی و ...)
یعنی اگر ما از درجه ۱۸۰ IQ (ضریب هوشی) برخوردار و جزو نوابغ باشیم، وقتی هیجانزده شویم، ضریب هوشیمان به ۶۰ میرسد.
نُرمالِ ضریب هوشی، ۱۰۰ است، یعنی مثل یک آدم عقبمانده تصمیم میگیریم!!!
خونسردی، آرامش و متانت و تصميم نگرفتن در لحظه های خشم و عصبانيت و يا عشق زياد، راهِ درست زندگی کردن و موفق و خوشبخت شدن است.
شاد باشید
سپاس
{H}
ممنونم از حضورتون
{H}
تقديم به شما
قابل تامل بود...
سپاس
هیچوقت از خدا نخواستم تمام گل ها مال من باشه
ولی همیشه دوست داشتم چند تا از گل های شما تو بلاگم باشه {h5}
هشتگ: جعلِ_فریاد
با تشكر
تقديم به شما
شاید مثلا عمیقا غمگین باشم برم همچین جایی و توی ذهنم ثبت شه ولی این هیجان اونجا شکل نگرفته و یا جرقه نخورده
ولی متن از خودتون یا از هر کسی که نقل قولش کردین این رو میرسوند ک هیجان اونجایی که خاطره اش ثبت میشه و موندگار میشه تو ذهنمون شکل گرفته
"بو" رو برای همین مثال زدم ک بگم بطور قطع نباید گفت که ثبت خاطرات بخاطر هیجان و شدت اونهاست
رفتم دوباره خوندم؛
بین احساس و هیجان تفاوت هست
هیجان ها که مثل زدیم؛ شادی، غم، اضطراب و خشم
اما احساس؛
چیزهایی که مثال زدیم مثل بو، صدا و یا مکان،
حواس پنجگانه مارو از طریق بویایی، شنوایی و بینایی درگیر میکنن
نکته ش رو اینجوری نوشتن که: اول هیجان ها رخ میدن و بعد احساسات
بودن من در اون مکان هیجانی رو در من شکل داده و احساسات بعد از اون به کمک اومدن
برای همین هر موقع اون مکان رو ببینم همون هیجان ها یادآوری میشه
هیچوقت از خدا نخواستم تمام گل ها مال من باشه
ولی همیشه دوست داشتم چند تا از گل های شما تو بلاگم باشه
هشتگ: جعلِ_فریاد
شما نوشتی: عمیق شدن در چیزی باعث میشه اون چیز برات تثبیت بشه
و به نظر من همین عمیق شدن همراه با هیجاناتی هست
بین مطالبی که خوندم نوشتن که: قطعا برای تثبیت چیزی یک یا چند هیجان اون رو همراهی کردن
چهارنوع هیجان رو مثال زدن و من فکر میکنم ما موقع عمیق شدن در چیزی حتما یک یا چند مورد از این هارو تجربه میکنیم
شادی، غم، اضطراب و خشم
{H}
در مورد بوها و آهنگ ها هم فکر میکنم، به نوعی عملکرد مغز مارو تحت تاثیر قرار میدن
و یک پدیده ای رو رقم میزنن که به عنوان یادآور عمل میکنه
منظور من این بود اون هیجان مربوط به اون اتفاقی که تبدیل به خاطره شده نبوده در بیشتر مواقع لااقل
شاید مثلا عمیقا غمگین باشم برم همچین جایی و توی ذهنم ثبت شه ولی این هیجان اونجا شکل نگرفته و یا جرقه نخورده
ولی متن از خودتون یا از هر کسی که نقل قولش کردین این رو میرسوند ک هیجان اونجایی که خاطره اش ثبت میشه و موندگار میشه تو ذهنمون شکل گرفته
"بو" رو برای همین مثال زدم ک بگم بطور قطع نباید گفت که ثبت خاطرات بخاطر هیجان و شدت اونهاست
به نظرم هر کس یک جورِ. گاهی حتی اتفاقاتی تو ذهنم ثبت شدن که کوچکترین هیجانی درون من ایجاد نکردن. ولی موندگاریشون بخاطر عمیق بودنی عاری از هیجان بوده...
من فکر میکنم عمیق بودن و گاها غرق شدن بیشتر از هیجان میتونه در ماندگاری وقایع و خاطرات اثرگذار باشه. مثلا اینکه بعد از اینکه ازین مکان برگشتین بهش فکر کردین بارها و بارها درصورتی که شاید اونجا نشسته بودین و غرق در فکر بودین بدون کوچکترین هیجانی
نمیتونم توصیف کنم دلیل موندن یسری اتفاقات و خاطرات و وقایع رو تو ذهنم با اینکه بهش فکر کردم الان و مطمئنم اصلا هیجانی وجود نداشته
بیشتر خاطرات شیرین برام آزار دهنده بوده تا خاطرات تلخ...
"فقدان و یا تکرار" باعث شده برگردم و تجدید خاطره کنم. فقدان هرچیزی یا هر کسی یا هر حسی و یا تکرار تکه ای از بو، حس و حال و گاهی هیجانِ اون خاطره ی ثبت شده
جایی خوندم ک بو، خاطره و احساسات بسیار درهم تنیده ان
در کل معمولا داشتن "گذشته ای شیرین" و "حالِ معمولی و ناخوب" یا فکر کردن به آینده ای مبهم باعث شدن برگردم و به عقب نگاه کنم و اندوهگین شم. با داشتن حال خوب خیلی به پشت سرم نگاه نکردم.
{67}
شما نوشتی: عمیق شدن در چیزی باعث میشه اون چیز برات تثبیت بشه
و به نظر من همین عمیق شدن همراه با هیجاناتی هست
بین مطالبی که خوندم نوشتن که: قطعا برای تثبیت چیزی یک یا چند هیجان اون رو همراهی کردن
چهارنوع هیجان رو مثال زدن و من فکر میکنم ما موقع عمیق شدن در چیزی حتما یک یا چند مورد از این هارو تجربه میکنیم
شادی، غم، اضطراب و خشم
در مورد بوها و آهنگ ها هم فکر میکنم، به نوعی عملکرد مغز مارو تحت تاثیر قرار میدن
و یک پدیده ای رو رقم میزنن که به عنوان یادآور عمل میکنه
ممنون.
{H}
لطف دارین عزیزم
امیدوارم مفید بوده باشه
ممنونم از شما
ممنون
به نظرم هر کس یک جورِ. گاهی حتی اتفاقاتی تو ذهنم ثبت شدن که کوچکترین هیجانی درون من ایجاد نکردن. ولی موندگاریشون بخاطر عمیق بودنی عاری از هیجان بوده...
من فکر میکنم عمیق بودن و گاها غرق شدن بیشتر از هیجان میتونه در ماندگاری وقایع و خاطرات اثرگذار باشه. مثلا اینکه بعد از اینکه ازین مکان برگشتین بهش فکر کردین بارها و بارها درصورتی که شاید اونجا نشسته بودین و غرق در فکر بودین بدون کوچکترین هیجانی
نمیتونم توصیف کنم دلیل موندن یسری اتفاقات و خاطرات و وقایع رو تو ذهنم با اینکه بهش فکر کردم الان و مطمئنم اصلا هیجانی وجود نداشته
بیشتر خاطرات شیرین برام آزار دهنده بوده تا خاطرات تلخ...
"فقدان و یا تکرار" باعث شده برگردم و تجدید خاطره کنم. فقدان هرچیزی یا هر کسی یا هر حسی و یا تکرار تکه ای از بو، حس و حال و گاهی هیجانِ اون خاطره ی ثبت شده
جایی خوندم ک بو، خاطره و احساسات بسیار درهم تنیده ان
در کل معمولا داشتن "گذشته ای شیرین" و "حالِ معمولی و ناخوب" یا فکر کردن به آینده ای مبهم باعث شدن برگردم و به عقب نگاه کنم و اندوهگین شم. با داشتن حال خوب خیلی به پشت سرم نگاه نکردم.
چه مطلب جالبی
ممنون.