دیوار کاربران


nimap
nimap
۱۳۹۳/۰۲/۱۰

ای کاش عشق را زبن سخن بود ...

ERFAN1999
ERFAN1999
۱۳۹۳/۰۲/۰۹

عشق است و بارسلنا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

dante1
dante1
۱۳۹۳/۰۲/۰۸

کسی امد که حرف عشق را باما زد
دل ترسوی ما هم دل به دریا زد
به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی
باید پارو نزد وا داد باید دل رو به دریا داد
خودش میبردت هرجا دلش خواست
به هرجا برد بدون ساحل همونجاست
به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی
باید پارو نزد وا داد باید دل رو به دریا داد
خودش میبردت هرجا دلش خواست
به هرجا برد بدون ساحل همونجاست
به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی...

aaahmaddd
aaahmaddd
۱۳۹۳/۰۲/۰۷

+5

↩ᄊªフ¡Ð☯
↩ᄊªフ¡Ð☯
۱۳۹۳/۰۲/۰۷

عاشق که میشوی لالایی خواندن هم یاد بگیر.

شبهای باقیمانده عمرت به این سادگی ها صبح نخواهد شد...

.
◄+5►

ShahryaR
ShahryaR
۱۳۹۳/۰۲/۰۷



بودنـــــت همچــون نبـــودنـــــ اســت !

وقتی بودنــــت مــرا به وَجـــــد نمی آورد

پس نبـــودنت هم مـرا رنـــــــج نمی دهد !

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

صندلی داغ با حضور خودم

http://www.hamkhone.ir/member/7110/blog/view/109028--57-Shahryar-/

خوشحال میشم بیاین و سوال بپرسید


morteza123
morteza123
۱۳۹۳/۰۲/۰۷

عاشق که میشوی لالایی خواندن هم یاد بگیر.

شبهای باقیمانده عمرت به این سادگی ها صبح نخواهد شد...

morteza123
morteza123
۱۳۹۳/۰۲/۰۷

من نباشم دنیا یک من کم دارد

تو که نباشی من یک دنیا کم دارم

dante1
dante1
۱۳۹۳/۰۲/۰۷

هر مرد به انچه میخواهد میرسد

I follow my horse, into the forest.
Bleeding; wet from my own blood.
The feet feels heavier and heavier;
a beating pain in the thigh.
The pants feel like plaster
around my legs, where the blood has dried.
اسبم مرا به داخل جنگلی میبرد
در حالیکه خونریزی میکنم و از خون خودم خیس شدم
در پاهایم احساس سنگینی میکنم
وزخمی رنج اور در رانم وجود دارد
لباسم زیرم که خون در ان خشک شده است مثل گچی پاهایم را احاطه کرده است

I fall, but get up again.
Staggering, limping, stumbling, falling.
My hunt ends, in the wet moss
by the the lonsesome bank of the moon lake.
The lonsesome bank of the moon lake.
The lonsesome bank of the moon lake.
زمین میخورم اما دوباره بلند میشوم
تلو تلو میرم میلنگ سر میخورم و ما افتم
جستوجویم در خزه زاری مرطوب در کنار دریاچه ای که ماه در ان منعکس شده پایان می یابد

Why must I test my destiny again and again?
Why must I forget the pain when the wound heals?
Why must I get used to a ruined body?
Why must I forget where I fell the last time?
Why must I forget? Why must I forget?
Why must I feel the old pain again (and again and again...)?
چرا من باید همواره تقدیرم را بچشم؟
چرا من باید درد را فراموش کنم آن زمان که زخمهایم خوب شده؟
چرا من باید به یک بدن داغون همواره خو داشته باشم؟
چرا من باید فراموش کنم انجا که زمان اخر(هنگام مرگ) را احساس میکنم؟
چرا من باید فراموش کنم ؟چرا من باید فراموش کنم؟
چرا من همیشه باید درد قدیمی را احساس کنم؟

One time, this time, I cannot get up again.
I remain there, in the wet moss, alone and dying.
I cannot get up, and I don't want to either.
The moon is reflected in the surface of the lake and she blinks at me.
The moon blinks at me.
The moon blinks at me.
یک زمان این زمان من نمیتوتنم دورباره برخیزم
آنجا در خزه مرطوب تنها و درحال مرگ میمانم
نمیتوانم برخیزم و هیچ کدام اینها را نمیخواهم
ماه بر روی دریاچه منعکس شده است و به من خیره شد است
ماه به من خیره شده
ماه به من خیره شده
The light intensifies.
The moon goddess comes to me.
نور بهم جان میبخشد
الهه ماه به سویم می آید
I am not cold anymore.
I am warmed by the moonlight.
دیگر سرد نیستم
با نور ماه گرم شده ام

Why must I test my destiny again and again?
Why must I forget the pain when the wound heals?
Why must I get used to a ruined body?
Why must I forget where I fell the last time?
Why must I forget? Why must I forget?
Why must I feel the old pain again (and again and again...)?
چرا من باید همواره تقدیرم را بچشم؟
چرا من باید درد را فراموش کنم آن زمان که زخمهایم خوب شده؟
چرا من باید به یک بدن داغون همواره خو داشته باشم؟
چرا من باید فراموش کنم انجا که زمان اخر(هنگام مرگ) را احساس میکنم؟
چرا من باید فراموش کنم ؟چرا من باید فراموش کنم؟
چرا من همیشه باید درد قدیمی را احساس کنم؟

I am not cold anymore.
I am warmed by the moonlight.
I am not cold anymore.
I am warmed by the moonlight.
دیگر سرد نیستم
با نور ماه گرم شده ام

dante1
dante1
۱۳۹۳/۰۲/۰۷

As I drift away... far away from you,
I feel all alone in a crowded room,
Thinking to myself
"There's no escape from this
fear,
regret,
loneliness..."

Visions of love and hate
A collage behind my eyes
Remnants of dying laughter
Echoes of silent cries

I wish I didn't know now that
I never knew then...
Flashback
Memories punish me again
Sometimes I remember all the pain
that I have seen
Sometimes I wonder what might
have been...

Visions of love and hate
A collage behind my eyes
Remnants of dying laughter
Echoes of silent cries

And sometimes I despair
At who I've become
I have to come to terms
With what I've done

The bittersweet taste of fate
We can't outrun the past
Destined to find an answer
A strength I never lost
I know there is a way
My future is not set
For the tide has turned
But still I never learned to live
without regret.

دور شده ام ... خيلی ازت فاصله گرفتم
حس ميکنم تمام تنهايی ها رو تو اين اتاق شلوغ
به حال خودم فکر ميکنم
هيچ راه فراری وجود نداره از
ترس
پشيمونی
و تنهايی

تصوراتی از عشق و نفرت
که چسبيده شده پشت چشم های من
نشانه هايی از خنده ی ميرا
انعکاس گريه های خاموش

ای کاش هيچ وقت به اين موضوع پی نمی بردم
هرگز نخواهم دانست پس ...
نگاهی به گذشته
به ياد دارم تنبيه کن دوباره منو
بعضی وقتا به ياد می آودم همه اين دردهارو
وقتی که می ديدم
شگفت زده می شدم از آنچه که اتفاق می افتاد
يا آنچه که بودم

و گهگاهی مايوس ميشوم
که چی شدم
به پايان رسيدم
با آنچه که انجام دادم

شيرينی تلخ سرنوشت
ما نمی توانيم از گذشته(خاطرات) خود بگريزيم
مقدر شده يافتن يک جواب
نيرويی که هيچ وقت از دست نميدم
ميدانم آنجا يک راهی است
آينده ام معلوم نيست
بخاطر گذران ايام تغيير کرده
اما هرگز زندگی را نخواهم آموخت
بدون تاسف