dante1
۱۳۹۳/۰۲/۰۷
هر مرد به انچه میخواهد میرسد
I follow my horse, into the forest.
Bleeding; wet from my own blood.
The feet feels heavier and heavier;
a beating pain in the thigh.
The pants feel like plaster
around my legs, where the blood has dried.
اسبم مرا به داخل جنگلی میبرد
در حالیکه خونریزی میکنم و از خون خودم خیس شدم
در پاهایم احساس سنگینی میکنم
وزخمی رنج اور در رانم وجود دارد
لباسم زیرم که خون در ان خشک شده است مثل گچی پاهایم را احاطه کرده است
I fall, but get up again.
Staggering, limping, stumbling, falling.
My hunt ends, in the wet moss
by the the lonsesome bank of the moon lake.
The lonsesome bank of the moon lake.
The lonsesome bank of the moon lake.
زمین میخورم اما دوباره بلند میشوم
تلو تلو میرم میلنگ سر میخورم و ما افتم
جستوجویم در خزه زاری مرطوب در کنار دریاچه ای که ماه در ان منعکس شده پایان می یابد
Why must I test my destiny again and again?
Why must I forget the pain when the wound heals?
Why must I get used to a ruined body?
Why must I forget where I fell the last time?
Why must I forget? Why must I forget?
Why must I feel the old pain again (and again and again...)?
چرا من باید همواره تقدیرم را بچشم؟
چرا من باید درد را فراموش کنم آن زمان که زخمهایم خوب شده؟
چرا من باید به یک بدن داغون همواره خو داشته باشم؟
چرا من باید فراموش کنم انجا که زمان اخر(هنگام مرگ) را احساس میکنم؟
چرا من باید فراموش کنم ؟چرا من باید فراموش کنم؟
چرا من همیشه باید درد قدیمی را احساس کنم؟
One time, this time, I cannot get up again.
I remain there, in the wet moss, alone and dying.
I cannot get up, and I don't want to either.
The moon is reflected in the surface of the lake and she blinks at me.
The moon blinks at me.
The moon blinks at me.
یک زمان این زمان من نمیتوتنم دورباره برخیزم
آنجا در خزه مرطوب تنها و درحال مرگ میمانم
نمیتوانم برخیزم و هیچ کدام اینها را نمیخواهم
ماه بر روی دریاچه منعکس شده است و به من خیره شد است
ماه به من خیره شده
ماه به من خیره شده
The light intensifies.
The moon goddess comes to me.
نور بهم جان میبخشد
الهه ماه به سویم می آید
I am not cold anymore.
I am warmed by the moonlight.
دیگر سرد نیستم
با نور ماه گرم شده ام
Why must I test my destiny again and again?
Why must I forget the pain when the wound heals?
Why must I get used to a ruined body?
Why must I forget where I fell the last time?
Why must I forget? Why must I forget?
Why must I feel the old pain again (and again and again...)?
چرا من باید همواره تقدیرم را بچشم؟
چرا من باید درد را فراموش کنم آن زمان که زخمهایم خوب شده؟
چرا من باید به یک بدن داغون همواره خو داشته باشم؟
چرا من باید فراموش کنم انجا که زمان اخر(هنگام مرگ) را احساس میکنم؟
چرا من باید فراموش کنم ؟چرا من باید فراموش کنم؟
چرا من همیشه باید درد قدیمی را احساس کنم؟
I am not cold anymore.
I am warmed by the moonlight.
I am not cold anymore.
I am warmed by the moonlight.
دیگر سرد نیستم
با نور ماه گرم شده ام
|