دیوار کاربران


samir52
samir52
۱۳۹۳/۰۵/۲۸

روزی خواهد رسید
که نه پنجره ای برای رفتنت باز می شود
نه دستی تکان می خورد
پیراهنی سپید می پوشی
و در گرگ و میش صبحی زود
آرام از کوچه گذر خواهی کرد...
نسیمی که زود فراموش می شود!
مرگ مسافریست که چمدان ندارد
و سال ها سال بعد
تنها سنگی ست
که بر جنازه ات سکوت کرده است...
"مسعود جعفری"

samir52
samir52
۱۳۹۳/۰۵/۲۸

«بارها گفته‌ام وباردگر می‌گویم که من بعد از مرگم هم در خدمت مردم خواهم بود و مرگ نمی‌تواند مرا از مردمی که به آنها عشق می‌ورزم جدا کند.»

سیمین خلیلی یا آنگونه که دوستداران شعر و هنرش او را می‌شناسند -سیمین بهبهانی- شاعر و غزل‌سرای معاصر ایرانی است که در ۲۸ تیر ۱۳۰۶ در تهران متولد شد.
پدرش عباس خلیلی به زبان‌های فارسی و عربی شعر می‌سرود و ابتدا سرپرستی روزنامه سید ضیا - دولتمرد عصر قاجار که در کودتای ۱۲۹۹ به نخست وزیری رسید - را برعهده داشت و سپس خود روزنامه «اقدام» را بنیان نهاد.

وی بیش از ۱۱۰۰ بیت از شاهنامه فردوسی را به عربی ترجمه کرده است. مادر سیمین، فخرعظما ارغون، زنی فرهیخته، پیشرو و ادیب بود. در ۱۲۷۷ در تهران متولد شده بود و فارسی و عربی را همراه با برادرانش در مکتب‌خانه آموخت و پس از آموزش زبان فرانسه در مدرسه ژاندارک و نیز مدرسه آمریکایی‌ها تحصیل کرد.

آشنایی، ازدواج و جدایی پدر و مادر سیمین خود حکایتی خواندنی است. سیمین بهبهانی درباره آشنایی پدر و مادرش می‌گوید: «مادرم شاعر شده بود و شعر زیبایی را برای پدرم فرستاد تا در روزنامه چاپ کند:

مُلک را از خون خائن لاله‌گون باید نمود

جاری از هر سوی کشور جوی خون باید نمود

آقای خلیلی که این شعر را پسندیده بود وقتی فهمیده بود شاعر یک خانم است تعجب کرده و ندیده عاشق مادرم شده بود.» اما این زندگی که بر بستر شعر و عشق آغاز شده بود دوام زیادی نداشت. تنها ۱۵ روز از ازدواج این دو در سال ۱۳۰۳ گذشته بود که طوفان سیاسی روزهای پایانی سلطنت قاجار گریبان این زوج عاشق را نیز گرفت. عباس خلیلی برای مدت دو سال به کرمانشاه تبعید شد. با پایان این دو سال فخرعظما به استقبال همسرش رفت اما احساس کرد که این خلیلی دیگر آن خلیلی سابق نیست. هنگام جدایی، پدر حتی از آبستن بودن مادر بی‌خبر بود و برای اولین بار سیمین را هنگامی دید که تنها ۱۴ ماه داشت و دیگر او را تا ۱۱ سالگی ندید.

samir52
samir52
۱۳۹۳/۰۵/۲۸

صورت ها نشان دهنده همان چیزی هستند که آدم ها هستند. آنها باید آن چیزی که هستند را به نمایش بگذارند: بی نمک و لال. صورت های ظاهر هیچ چیز را بیان نمی کنند. آنها به دیگران تعلق دارند. و جز به این قیمت برای آنها قابل تحمل نیستند.
ـ قسمتی از کتاب : زمانی که یک اثر هنری بودم ؛ اثر اریک امانوئل اشمیت ؛ مترجمان: فرامرز ویسی و آسیه حیدری ـ

Ayeh
Ayeh
۱۳۹۳/۰۵/۲۸

samir52 :
به تنت
به نارنج های بی قرار چیدنت
به در ه ی عمیقی که مسیر صعودم شد!
به گودالی که رستگارم کرد
به بکارت پوست کشیده ات...
به تپش های قلب یکی در میانم
وقتی پله پله بالا می آیم
به نبض تندم
وقتی که لب هایت غنچه می شود
به صبحی که مرا هنوز از تو بلند می کند
به شبی که در چشم تو آرام می گیرم
که هنوز به تو فکر می کنم
به تو فکر می کنم
به تو فکر می کنم...
اما ادامه ی این شعر را به نجابتت شرم می کنم
فقط کاش
کاش
کاش
برای این همه زیبایی دستی داشتم...
"مسعود جعفری"

بسیار زیبا

samir52
samir52
۱۳۹۳/۰۵/۲۸

به تنت
به نارنج های بی قرار چیدنت
به در ه ی عمیقی که مسیر صعودم شد!
به گودالی که رستگارم کرد
به بکارت پوست کشیده ات...
به تپش های قلب یکی در میانم
وقتی پله پله بالا می آیم
به نبض تندم
وقتی که لب هایت غنچه می شود
به صبحی که مرا هنوز از تو بلند می کند
به شبی که در چشم تو آرام می گیرم
که هنوز به تو فکر می کنم
به تو فکر می کنم
به تو فکر می کنم...
اما ادامه ی این شعر را به نجابتت شرم می کنم
فقط کاش
کاش
کاش
برای این همه زیبایی دستی داشتم...
"مسعود جعفری"

samir52
samir52
۱۳۹۳/۰۵/۲۸

هنوز به دیدار خدا می روند ...

خدایی که در یک مکعب سنگی خود را حبس کرده !!
خدا همین جاست ، نیازی به سفر نیست !

خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند ...

خدا در دستان کسی است که نابینایی رااز خیابان رد می کتد ...

خدا در اتومبیل پسری است که

مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد ...

خدا در جمله ی " عجب شانسی آوردم"است !!

خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو!!

خدا کنار کودکی است که می خواهد از فروشگاه شکلات بدزدد!!

خدا کنارساعت کوک شده ی توست، که می گذارد 5 دقیقه بیشتر بخوابی!!

از انسانهای این دنیا فقط خاطراتشان باقی می ماند

و یک عکس با روبان مشکی...

از تولدت تا آن روبان مشکی ، چقدر خدا را دیدی ؟!

خدا را 7 بار دور زدی یا زیر باران کنارش قدم زدی ؟

خدا همین جاست ، نه فقط در عربستان!

آرش
آرش
۱۳۹۳/۰۵/۲۸

http://www.hamkhone.ir/member/7110/blog/view/140579/

ƤƛƦӇƛM
ƤƛƦӇƛM
۱۳۹۳/۰۵/۲۷

✘❂⇜ﭘـــــــــﺎﺱ ﺑــــــﺪﻩ ﯾــــــﻪ ﮐــــــــﺎﻡ
★★★★★ ﺻــــــــــﺎﻑ ﻣﺜـــــــﻪ ﺑﮑـــــــــــــﺎﻡ ☆☆☆☆
⊙⊙ﺍﯾــﻨــﻘــــﺪ ﺑﮑﺸـــــــــﻢ⊙⊙
✶✶✶✶✶ﺧــــــــــﻮﺍﺏ ﺑـــــــــــﺮﻩ ﭼﺸـــــــــــﺎﻡ⇝
+5
ƤƛƦӇƛM

shabgardetanha
shabgardetanha
۱۳۹۳/۰۵/۲۷

جالب‌ترین خصوصیت بشر تناقض است !
به شدت عجله داریم بزرگ شویم و بعد دلمان برای کودکی از دست رفته مان تنگ میشود
برای پول درآوردن خودمان را مریض می کنیم بعد تمام پولمان را خرج می کنیم تا دوباره سالم شویم
طوری زندگی می کنیم که انگار هرگز نمی میریم و طوری می میریم که انگار هرگز زندگی نکرده ایم …

sana27
sana27
۱۳۹۳/۰۵/۲۶

شوخی پسرا
اولی:من محکم میزنم پس کلش تا برگشت تو با زانو برو توی کلیه ش وقتی کلیشو گرفت با کف پا بزن صورتش
دومی:حله دادا
.
.
شوخی دخترا
اولی:من رژلبشو برمیدارم تو نگو دست منه
دومی:باشه عزیزم واااااای عجب هیجانی،جیشم گرفت.....