دیوار کاربران


sasan_07
sasan_07
۱۳۹۳/۰۶/۱۲

+5

tandis
tandis
۱۳۹۳/۰۶/۰۹

صحبت کردن آقایون پیش دوستاشون وقتى همسرشون باهاشون تماس میگیره £؛

_بله؟؟؟؟

مگه نگفتم زنگ نزن بهم سرم شلوغه؟؟؟؟

شب اومدم خونه کارى داشتى بگو

گفتم الان نه

ترق

قطع تماس

بعدش پیامک یواشکى£؛ببخش عزیزم,بد جایی گیرم اصلا غلط کردم,ميخام برم اون گوشواره که دوس داشتیو برات بگیرما...

صحبت کردن خانوما وقتى پیش دوستاشونن و شوهرشون تماس میگیره£؛

_سلام عشق همیشگیه من

خوبى عزیزم؟جونم دلم؟؟

بله ...بله اختیار دارین

شما هر کارى صلاح میدونین انجام بدین

ممنون که به منم خبر دادین

بوس بوس باى فدات شم

بعدش پیامک یواشکی میفرستن£؛هیچ غلطى نمیکنيا...وگرنه من میدونم با تو!!! فهميدي؟؟؟

mona_rt
mona_rt
۱۳۹۳/۰۶/۰۹

+5

Ayeh
Ayeh
۱۳۹۳/۰۶/۰۴

دوست عزیز
مهمون این هفته صندلی داغ منم
شناختی؟
آره درست شناختی
آیه
خوشحال میشم بیای

http://www.hamkhone.ir/member/7110/blog/view/142157/

ƤƛƦӇƛM
ƤƛƦӇƛM
۱۳۹۳/۰۶/۰۱

بِبين عَزيزَم ➡ مَن اَعــــــــصابَم →卐♣ مِثله لَبه ي تيـــــــــغ تيزِ تيزه ‼️ روش راه نَرو كه بدجور بخیه لـــازم میشی.... .
+5
ƤƛƦӇƛM

samir52
samir52
۱۳۹۳/۰۶/۰۱

برای یه مورچه هیچ چیزی جالب تر و سودمندتر از نزاع بین حیوونای بزرگ و قدرتمند جنگل نیست

samir52
samir52
۱۳۹۳/۰۶/۰۱

ه سلامتی اونی که واسه رفتنش گریه کردی …
اون رفت واسه رفیقاش تعریف کرد باهم خندیدن

samir52
samir52
۱۳۹۳/۰۵/۳۰

مادر ... نمیتونم چیزی در وصفت بیان کنم . فقط داستان زیر را بخوانید
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻗﺒﻞ ﻣﺎﺩﺭﻱ ﺑﺎ ﭘﺴﺮﺵ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ یک ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ ﭘﺴﺮ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ یک ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ یک ﺭﻭﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻱ ﭘﺴﺮک ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭا ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻛﺮﺩﻥ ﻭ ﭘﺴﺮﻩ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻛﺸﻴﺪ ...
ﺍﻥ ﺷﺐ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻗﻴﺎﻓﻪ ﺗﺮﺳﻨﺎﻛﺖ ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺪﻱ ﻣﺪﺭﺳﻪ؟ ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ ﻏﺬﺍیت راﻧﺒﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻱ،ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻤاﻧﻲ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ ﺍﻱ ﻛﺎﺵ ﺑﻤﻴﺮﻱ ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻘﺪر ﺑﺎﻋﺚ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﻲ ﻣﻦ ﻧﺸﻲ .
ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮ ﺩﺭ یک شهردیگر در ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻗﺒﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤاﻥ ﺟﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩ ﻭ 2ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﺁﻭﺭﺩ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ وﻧوه ﻫﺎیش ﻭ ﻋﺮﻭﺳش را ﺑﺒﻴﻨد . ﺍﻣﺎ ﻧﻮه ﻫﺎیش ﺍﺯ ﺩﻳﺪﻧﺶ ﺗﺮﺳﻴﺪﻥ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﭘﻴﺮﺯﻥ ﺯﺷﺖ ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺪﻱ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ راﺗﺮﺳاﻧﺪﻱ؟
ﺍﺯ ﺧاﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﻭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺪﻭﻥ ﮔﻔﺘﻦ ﺣﺮﻓﻲ ﺭﻓﺖ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻛﺎﺭش به شهرش ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﻨﺠﻜﺎﻭﻱ ﺳﺮﻱ ﺑﻪ ﺧاﻧه یی ﺸاﻥ ﺯﺩ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﻓﻘﻂ یک ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ برایت گذاشته ﻣﺘﻦ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ : ﭘﺴﺮﻩ ﻋﺰﻳﺰﻡ ﻭﻗﺘﻲ 6 ﺳﺎله ﺑﻮﺩی در یک ﺗﺼﺎﺩﻑ موتورﭼﺸﻤت را ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻱ،ﺍﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻦ 26ﺳﺎله ﺑﻮﺩم ﻭﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ یک ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﭘﺴﺮﻡ یک ﭼﺸم داشته باشد برای ﻫﻤﻴﻦ یک ﭼﺸﻤم راﺑﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﻱ ﺗﻨﻢ جگر گوشه ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﻌﺪﺍ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﻨﻲ ﭘﺴﺮﻡ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﭼﺸﻢ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺎﺵ

samir52
samir52
۱۳۹۳/۰۵/۳۰

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﻗﻬﺮﻡ . . .
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﮐﻨﯽ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ
ﻫﻤﺎﻥ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ
ﺟﺎﻧﻢ . . .
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻢ . . .
ﺯﻭﺩ ﺩﻝ ﻣﯿﺒﻨﺪﻡ . . . ﺩﯾﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ
ﻣﯿﮑﻨﻢ . . .ﺯﻭﺩ ﻣﯿﺸﮑﻨﻢ . . .ﺩﯾﺮ ﺟﻮﺵ
ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻡ . . .
ﺳﺎﺩﻩ ﺍﻡ . . . ﻣﯿﺴﻮﺯﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﯼ
ﺳﺎﺩﮔﯿﻢ . ..
ﺻﺒﻮﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﻭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻡ . .

samir52
samir52
۱۳۹۳/۰۵/۳۰

ذهن های محدود همیشه از چیزهایی که درک نمیکنند انتقاد میکنند, مطمئنا کسانی وجود دارند که خلق میکنند و کسانی هم هستند که نابود میکنند, این پویایی حقیقیست اما در نهایت افراد خالق هستند که اشخاصی را میابند که سخن آنان را درک میکنند و در نهایت تعداد ایمان آوردگان زیاد میشود. اینگونه شد که زمین صاف (اعتقاد مردم قدیم) ناگهان تبدیل به جهانی کروی شد.
ادراک تغییر خواهد کرد و حقیقتی جدید نمایان خواهد گشت.