بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
پردهی قرمز-آخریش
- تعداد نظرات : 2
- ارسال شده در : ۱۴۰۳/۰۹/۰۳
- نمايش ها : 23
شهرام توی بیمارستان اعصاب و روان بستری بود و گفته بودن که جمعهها از ساعت ۴ تا ۵عصر میتونیم به دیدنش بریم. هفتهی اول ممنوع الملاقات بود. هفتهی دوم یه کم خردِریز گرفتیم و سر ساعت رفتیم به دیدنش.
لباس آبی متحد الشکلی تن همه شون بود.تن شهرام و هم اتاقیش و همهی اونایی که توی اتاقای دیگه بودن.تقریبا حالش خوب بود.طبیعی به نظر میرسید و با ما بگو و بخند میکرد.وسطای صحبت یکهو صداش رو آورد پایین.کله شو به ما نزدیک کرد وگفت:
مطمئن باشین! پامو که ازینجا بذارم بیرون، خودمو میکشم!
چندباری اقدام به خودکشی کرده بود و نجاتش داده بودن.بار آخر بعد از نوشتن یه نامهی خداحافظی مفصل، رفته بود بالای برج میلاد! نگهبانای برج فهمیده بودن و ریخته بودن سرش!
پا شدم و از اتاق زدم بیرون.رفتم که توی حیاط یه نخ سیگار بکشم و برگردم. توی محوطهی سبز روبروی آسایشگاه، روی یه نیمکت رنگ و رو رفته نشسته بودم و سیگار میکشیدم که درِ ساختمون کناری آسایشگاه باز شد و۶۰-۵۰تا زن و دختر با لباسهای آبی متحد الشکل،همراه چند تا پرستار اومدن بیرون.
ساعت هواخوری ِ بیمارای بخش زنان بود.بیمارهای زن به خط ازساختمون خارج شدن. نفر آخر صف، یه دختر ۵-۲۴سالهی سبزه رو و ترکهای بود. روسری رو انداخته بود روی شونه هاش. موهای بلند به هم ریختهای داشت و آستینای پیرهن و پاچههای شلوارش رو یکم تا زده بود بالا.
یکی از پرستارا برگشت عقب و داد زد: لاله! روسری رو سرت کن!
یکم زیر لب غرغر کرد و با بیمیلی روسری رو انداخت روی سرش و گره نزد. وسطای راه، چشمش افتاد به من. یکم دور و برش رو نگاه کرد و وقتی دید کسی حواسش نیست، اومد طرفم و گفت: سیگارتو بده!
سیگارم رو گرفت و با چند تا پک عمیق تمومش کرد!
لبخندی به پهنای صوتش زد و گفت: آخیش!
چیزی نگفتم!
نگام کرد و گفت: همهی اینا دیوونه ان ولی من دیوونه نیستم!
دوباره چیزی نگفتم!
یکی از پرستارا داد زد: کجایی لاله ؟ تندی گفت خداحافظ و دوید طرف بقیه...
هفتهی بعد دوباره اومدیم دیدن شهرام. حالش خوب بود و بلبل زبونی میکرد!
می گفت پرستارها وسایلش رو میدزدن! گفتم: کدوم وسایلتو دزدیدن!؟
جواب داد:یادم نمیاد ولی همه چی رو میدزدن!
برای سیگار کشیدن رفتم بیرون و روی همون نیمکتِ رنگ و رو رفته نشستم.
پنج دقیقه نگذشته بود که در ساختمون زنان باز شد و بیمارها به همراه چند تا پرستار خارج شدن. دخترِ اون روزی هم همراهشون بود. روسری رو انداخته بود روی شونههاش و با بیمیلی از عقب صف میاومد. دو نخ سیگار از پاکت دراوردم و آتیش زدم.
من رو که از دور دید، لبخند زد. یکی از پرستارا از جلوی صف داد کشید: لاله! روسری تو بنداز سرت! چند کلمهای زیر لب گفت و با کلافگی روسری رو انداخت روی سرش اما گره نزد! کمی که جلو رفتن، دور و برش رو نگاه کرد و سریع پیچید طرف من. سیگار رو از دستم گرفت و چند تا پک عمیق زد.
گفت:می دونی ؟جای من اینجا نیست! همه همینو میگنا! ولی من فرق میکنم!
به حرف اومدم و گفتم:چند وقته اینجایی ؟
یکی از پرستارا ازون طرف فضای سبز داد زد: کجایی لاله ؟ پک عمیق دیگهای زد و گفت: شیش ماه!
می خواست یه چیز دیگه به حرفاش اضافه کنه که باد زد زیر روسریش و روسری چند متری توی هوا پیچ و تاب خورد و افتاد روی بوته ها. بلند شدم ، روسری رو برداشتم و براش آوردم. روسری رو تندی ازم گرفت و بدون خداحافظی دوید طرف بقیه...
هفتهی بعد دوباره رفتیم ملاقات شهرام. حالش خوب نبود و مدام فحش میداد.
می گفت قرص خورمون کردن! همهش قرص میخوریم و میخوابیم!
بهش گفتم: اگه این قرصا رو نخوری، هیچ وقت حالت بهتر نمیشه.
سرش رو تکون داد و گفت:نمی خورم! اینا میخوان ما خوابمون ببره تا بیان سروقت وسایلمون.
همین طور مشغول صحبت بود و من مدام ساعتم رو نگاه میکردم. سر ِ وقت برای سیگار کشیدن اومدم بیرون و نشستم روی نیمکت. در ساختمون زنها باز شد و بیمارها با پرستارهای همراهشون اومدن بیرون. این دفعه دیگه آخر صف نبود. مرتب شده بود و با روزای پیش فرق میکرد. موهای بلند بافتهش از زیر روسری افتاده بود بیرون، ابروهاش رو تمیز کرده بود و ناشیانه رژ لب زده بود! من رو که دید، از دور لبخندی زد. قدری قدمهاش رو کُند کرد که بقیه جلو بزنن. یه نگاه به دور و برش انداخت و دوید طرف من.
یه نخ سیگار روشن کردم و بهش داد. توی دستش یه کاغذ تا شده بود. یکم من ّو من کرد و کاغذ رو گرفت طرفم! گفت بیا! برای تو کشیدم!
یکی از پرستارا زودتر از دفعههای قبل داد زد: کجایی لاله؟
تند تند چند تا پک عمیق به سیگارش زد. از جیب ژاکتم یه بسته سیگار و یه فندک درآوردم. گفتم اینا رو یه جا قایم کن! چشماش از خوشحالی برق زد...
.
پاکت سیگار و فندک رو ازم گرفت و سریع گذاشت توی جیب پیرهن آبی دکمه دارش.
آدرس محل کارم رو پرسید. گفتم معلمم! خندید و گفت: زنگ تفریح بیام با هم سیگار بکشیم ؟ لبخندی زدم و گفتم: تو زودتر مرخص شو! زنگ تفریحا سیگار میکشیم!
یکی دیگه از پرستارا که صدای کلفت مردونهای داشت، داد زد:لااااله!
برام دست تکون داد و دوید طرف بقیه. کاغذ تا شده رو باز کردم. نقاشی من رو کشیده بود.
قدّم توی نقاشی بلندتر بود. کنار بوتهها ایستاده بودم و یه روسری تو دستم بود...
هفتهی بعد دوباره اومدیم دیدن شهرام. تعدادمون کم تر شده بود.شهرام ازین بابت ناراحت بود و میگفت همه دارن فراموشش میکنن و حق داره که خودش رو بکشه!
براش چند جلد کتاب آورده بودم. گفت نمیخوام! پرستارا همهی کتابا رو میدزدن و میفروشن!
رفتم طرف کمدش و کتاب هارو گذاشتم گوشهی کمد. کتابهای قبلی هم توی کمد بودن، معلوم بود طرفشون نرفته. تند تند حرف میزد و میگفت که پرستارا به کسی اجازهی تلفن زدن نمیدن! ساعتم رو نگاه کردم و رفتم طرف حیاط که سیگار بکشم.
دو نخ سیگار آتیش زدم و منتظر موندم. در ساختمون زنها باز شد و بیمارها همراه چند تا پرستار اومدن بیرون. هرچی نگاه کردم، لاله رو توی صف ندیدم. زنها پشت سر هم راه میرفتن و ساکت بودن. بعضی هاشون به زور پاها رو میکشیدن روی زمین. یاد حرفای شهرام افتادم که میگفت به زور بهمون قرص میدن که بخوابیم.
بلند شدم و رفتم چند تا صندلی اون طرف تر نشستم. ازون زاویه راحت تر میتونستم همه شون رو ببینم. دو سه باری از اول تا آخر گروه رو نگاه کردم. لاله بینشون نبود. راهم رو کشیدم و اومدم داخل آسایشگاه مردونه.
شهرام دو زانو روی تخت نشسته بود و تند تند حرف میزد.
وسط صحبتاش گفت: راستی! پریشب یکی اینجا مُرد!
پرسیدم: کی مرده ؟!
جواب داد: نمیشناختم! یه دختر بوده از ساختمون بغلی. میگن میخواسته نصف شب از پنجرهی اتاق پرستارا فرار کنه. پاش لیز خورده و افتاده توی حیاط...
نفسم بند اومد. حس کردم که خون توی سرم جمع شده. بلند شدم و دویدم بیرون. زنها برگشته بودن به ساختمون شون. به ساختمون بیقوارهی قدیمی نگاه کردم. همهی پنجرهها نرده داشتن، جز یه پنجرهی کوچیک توی طبقهی دوم. پنجرهای نیمه باز که یه پردهی قرمز ازش بیرون زده بود و توی هوا تکون میخورد. انگار که داشت برای بقیهی پنجرهها زبون در میاورد...
▌║█║▌█▌║█║▌█▌║█║▌█
Copyright©2024KinG Omid
☑دقیقا هفت سال و سه روز طول کشید تا این متن تکمیل شه،و غم انگیز تر از آنم که باز...عکس:در بستــه باز میشه بلاخره...
☑دوازه سال و یک ماهت شد و تو الان بچه امی که دارم با دستای خودم خاکت میکنم"همخونه"
☑اولیش از خودم بود،آخریش هم از خودم...
☑دوس نداشتم بنویسم،ولی شد دیگه...
☑سنگین ترین غم دنیا،دیدن مرگ فرزنده...
☑دوباره برمیگردیم،یه روز خوب...
☑احتمالاً مَردُم دیگه چیزی واسشون مهم نیست!
☑اینجا همونجایی بود که با هم شدیم همخونه...
☑دوس داشتم از سه نفریمون بیشتر بگم...
☑چه شبایی که صبح نشدن از درد!
☑دُنیا داره رو به پیش رفت میره ولی ما چی؟!
☑یه زمانی بهترین بودیم،بنظرم هنوزم هستیم...
☑سیــب از درخت روی سَرَش افتاد،جاذبه؟چشیدن طعم جهنم بود!
☑دوس دارم فقــط"داد"بزنم...
☑چقدر حرف توی سرم هست که هنوز نزدم...
☑این زندگی،براتون خوب بسازه همیشه....
☑هنوزم از فکـــر،فکـــر میزاد...
☑کی بشه دهنــــتون رو گــــُل بگیرم...
☑صدای شکسته شدن استخونات،بپیچه توی گوشِت،ولی نتونی داد بـزنی...
☑چقدر با تو حالم خــُوب بود،یه روزایی...
☑کـــآم های آخر رو سنگین تر میزنی،به امید اینکه که دیگه آخریشه...
☑بالا رفتین ازمون انگار نردبونیم...
☑ببین رفیق،روحت شاد و یادت گرامی...
☑راستی حالت چطوره؟رو به راهی؟میدونستی مسیرتون رو ما صاف و هموار کردیم؟
☑دنبال داستانین،منَم که سر تیترِشَم...
☑خــاک میشم واسه اونکه عشـــقه...
☑این یکی رو تو پـُرش کن...
☑دَرد مَردُم دُلار و ترامپ و آمریکا نیست،آینده ای مبهمشونه...
☑خط های آخر،نفس های آخر،این آخرین اعتراف بین:قلب و مغـز و جسممه...
☑دو تا گلوله و یه هدف مغزَم...
☑خیلی وقته دیگه اون آدم سابق نیستم...
☑شرمنده که زیادی خوب بودم...!
عالی بود امید جان :x