بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    عَروسی

  • تعداد نظرات : 61
  • ارسال شده در : ۱۳۹۳/۰۷/۱۶
  • نمايش ها : 402

چَند سال پیـش همچیـن شَبی برای همیشه از دَستِش دادم...




تا اینکه چند وقت پیش بعد مُدت ها به طور اتفاقی دیدمش...!




فکر نمیکردم دیگه هیچ وقت ببینمش....!




تا نگاهش کردم،سریـعاً شناختمش و همین طور هم اون منو شناخت...




جا خورد خواست بره بیرون از مغازه اَم،اَمّا دخترکوچولوش همش داشت گریه میکرد...




سلام کرد،سلام کردم،دُختر خوشگلی داشت....




گفت چقدر میشه،گفتم قابل نداره،میشه اینقدر...




هَنوزَم چِشاش دُنبال مَن بود...!




نمیدونَم چِرا این سوال رو ازش جلو دخترکوچولوش پرسیدم،زندگیت خوبه؟خوش بختی؟




جالبتر این بود که اون چرا جوابمو داد،که اِی،آره،توچی؟بچه نداری؟




خوش حال شدم از اینکه از زندگیش خوبه...




منم گُفتم میبینی که مغازه زدم،مشغول کارَم،مَن هه زَن ندارم که بخوام بچه داشته باشم...!




پرسیدَم اِسمت چیه کوچولو:خجالتی بود،تو بغل مامانش  مثلاً خودشو قائم کرد...




گُفت چِرا:گُفتَم چِراشو خودت میدنی...




گُفتَم اِسمش چیه:گُفت همون اِسمی که تو دوس داشتی...




جالب بود برام،آخه تقصیر اونم نبود اون موقع من هیچـی نداشتم،هیچــی...




وَقتی رفته بودَم خواستگـاریش به قول معروف من بودَم و یه دست لباس...




باباش بنده خدا حَق داشت،زندگی یک سومش فقط عشقِ...




البته الان این طوری فکر میکنم،اون موقع تموم وجودمُو کینه گرفته بود...




داشتم پیش خودَم فکر میکردم،که گفت خوشحال شدم دیدمت، کار دارم،خداحافظ...




گُفتم مراقب زندگیت باش،امیدوارم خوشبخت باشی...




 بعد از اون روز منَم تصمیم گرفتم ازدواج کنم...




اِمشب هم شَب عَروسی مَنِ...




▌║█║▌█▌║█║▌█▌║█║▌█

Copyright©2014KinG Omid



اول از همه باید سعی کنیم شکست نخوریم،حالا شکست هم که خوردیم میشه دوباره شروع کرد،همیشه تلنگر لازم نیست باید به خودباوری برسیم برای هرکاری،شکست عِشقی میشه گفت راحت ترین شکست برای یک انسانِ.عکس:بشین یه گُوشِه فقط فکر کُن...

نَم دادِه کَلَمِه مَن....

آسمان روی دَریا،دریآ توی آسمان...

دیوارهایی از جِنس آتَش دورَم چیدَم...

خنده هایی تَلَخ و با مَعنــی...

نَیا به دیدار مَن...

اَحمَق تر از اونی بودی که فِکر میکردَم...

زَخم هایی که خُوب نمیشَن هیچ وَقت...

نَمَکِی که خوردی شیــشِه بود...

حُوصِله اَت رو نَدارَم،دَست از سَرَم بَردار...

چِقدَر هم که این دروغ رو بهَم بافتَن...

کَج بودِه پـآهات،که یه قدَم راست نَرَفتی....

غَذایَم نُون خُشکیست،همراه با خوش بَخــتی...

خوابِ راَحــتَی نَداری

وَرَق میزنَم،تاریـــخ را...

صِدای گِریــه هایَت دَر تَخت...

بـــوق،جیـــغ،مُشت،فوش،زِندان...

بیچــاره اُلاغ که کار میکَرد تا زنده بِمانَدبا غَذا...

پُول نَفت سَرمیــزا که نیســت،کُجا رَفتِه...

پـآ روی سیــم بَرق گُذاشتی،شُدی خُشک...

دُکـــتر شُدی که نِجات بِدی،نَه بُکُشی...

حِس کُن مَعنــی این جَنگ رو...

فَرامُوش شُده اَم،فرامُوشی کـآر اِنسان اَست...

بیــرون راندِه شُدِه اَم از زندگــی...

این همِه اشتباه،وَقت زیادی واسه جُبران میخواد...

کُود شیمیــایی از گـآو و گُوسفند بود...!

پُوس خَند میزنَم به این اتفاقات اَخیــر...

لَعَنت به این همِه واژه توی سَرَم...

لامپ و اَنگُشتَر،خِجالَت داره همیـن...!

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

afsoon63 :
پُوس خَند میزنَم به این اتفاقات اَخیــر...
عالی بود
مرسی.

سلام دوست عزیز...قربون شما..لطف دارید...

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

bardiya_tanha :
مرسی.خیلی زیبا

سلام حاجی....چشی

afsoon63
ارسال پاسخ

پُوس خَند میزنَم به این اتفاقات اَخیــر...
عالی بود
مرسی.

bardiya_tanha
ارسال پاسخ

مرسی.خیلی زیبا

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

sabaa :
لامپ و اَنگُشتَر،خِجالَت داره همیـن...!

تا آخرش بخونین:)

لطف داری دوست عزیز..زنده باشی

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

sabaa :
یاد این شعر مصدق افتادم:

دیدم او را آه بعد از بیست سال
گفتم این خود اوست؟ یا نه دیگریست
چیزکی از او در او بود و نبود
گفتم این زن اوست؟ یعنی آن پری ست؟
هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم و حیران تر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف باد خزان پرپر شدیم
از فروشنده کتابی را خرید
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
خواست تا بیرون رود بی اعتنا
دست من در را برایش باز کرد
عمر من بود او که از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او؟...
..........
و البته یاد دوستی قدیمی که این شعر رو دوست داشت....

سلام...بسیار زیبا..سلامت باشی

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

sharloot :
انگشت شصت به بالا
{trol26}

سلام عزیز...قربونت...سخت نگیر.!

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

DJzix :
جآلبــ بود امیــد جون :-*

سلام حاجی...چشی

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

SAHARAZAD :
هرجا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه

ای ترس تنهایی من، اینجا چراغی روشنه

اینجا یکی از حس شب احساس وحشت می کنه

هر روز از فکر سقوط با کوه صحبت می کنه...

سلام دوست عزیز..سلامت باشید...

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

Amirtaha :
:|:|

عزیزمی..بخندحاجی...

صبا
ارسال پاسخ

لامپ و اَنگُشتَر،خِجالَت داره همیـن...!

تا آخرش بخونین

صبا
ارسال پاسخ

یاد این شعر مصدق افتادم:

دیدم او را آه بعد از بیست سال
گفتم این خود اوست؟ یا نه دیگریست
چیزکی از او در او بود و نبود
گفتم این زن اوست؟ یعنی آن پری ست؟
هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم و حیران تر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف باد خزان پرپر شدیم
از فروشنده کتابی را خرید
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
خواست تا بیرون رود بی اعتنا
دست من در را برایش باز کرد
عمر من بود او که از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او؟...
..........
و البته یاد دوستی قدیمی که این شعر رو دوست داشت....

sharloot
ارسال پاسخ

sharloot :
انگشت شصت به بالا
{trol26}

شست

sharloot
ارسال پاسخ

انگشت شصت به بالا

○•shadow•○
ارسال پاسخ

جآلبــ بود امیــد جون

AZAD
ارسال پاسخ

هرجا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه

ای ترس تنهایی من، اینجا چراغی روشنه

اینجا یکی از حس شب احساس وحشت می کنه

هر روز از فکر سقوط با کوه صحبت می کنه...

Amirtaha
ارسال پاسخ

MR_King :
سلام حاجی...!جُک قَشنگی بود...عزیزی...زنده باشی


мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

Fereshteh :
مرسی . همه چی بیست :)

{67}

سلام دوست عزیز..قربونت عزیز

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

SASAN_design :
مبارک باشه امید خان

به ســــــــــلامتی

مبارکــــــــا

زیبا بود مشتی

سلام حاجی...چی مبارکه!!!!!عزیزی!

Fereshteh
ارسال پاسخ

مرسی . همه چی بیست


SASAN_design
ارسال پاسخ

مبارک باشه امید خان

به ســــــــــلامتی

مبارکــــــــا

زیبا بود مشتی

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

MISS_TINA :
:):)

سلام عزیز...:لبخند!

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

Mohi18 :
قشنگ بود :)
ممنون {h}

سلام دوست عزیز...ممنون ازحضورت!

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

ya30 :
merC

!arusitam mObarak

:|

☑فَرامُوش شُده اَم،فرامُوشی کـآر اِنسان اَست...

سلام،اگر نُوبت ماهَم شُد شما سلامت باشی...!قربون شما

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

marya1370 :
بسیار خوب ؛ تشکّر {59}

سلام دوست عزیز..ممنون از حضورت بانوی عزیز...چشی

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

Alireza92 :
خسته نباشی داداش
بلاگ زیبا @};-

سلام حاجی...قربونت عزیز

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

seashell :
داشتم پیش خودَم فکر میکردم،که گفت خوشحال شدم دیدمت، کار دارم،خداحافظ...

گُفتم مراقب زندگیت باش،امیدوارم خوشبخت باشی...

سلام امید جان
پرفکت
{g}

خودمونیم واقعا خجالت داره کی میخوایم آدم بشیم البته بلانسبت شما ها خودمو میگم ...:(

سلام بانو...بلی باید یاد بگیریم هنوز...زنده باشی عزیز

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

Amirtaha :
☑زَخم هایی که خُوب نمیشَن هیچ وَقت...

سلام داداش..

قضیه چیه :-?

ازدواج کردی؟

بلاگ عالی... ممنون

سلام حاجی...!جُک قَشنگی بود...عزیزی...زنده باشی

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

:

سلام دوست عزیز..قربون شما

MISS_TINA
ارسال پاسخ
Mohi18
ارسال پاسخ

قشنگ بود
ممنون

ya30
ارسال پاسخ

merC

!arusitam mObarak



☑فَرامُوش شُده اَم،فرامُوشی کـآر اِنسان اَست...

marya1370
ارسال پاسخ

بسیار خوب ؛ تشکّر

Alireza92
ارسال پاسخ

خسته نباشی داداش
بلاگ زیبا

seashell
ارسال پاسخ

داشتم پیش خودَم فکر میکردم،که گفت خوشحال شدم دیدمت، کار دارم،خداحافظ...

گُفتم مراقب زندگیت باش،امیدوارم خوشبخت باشی...

سلام امید جان
پرفکت


خودمونیم واقعا خجالت داره کی میخوایم آدم بشیم البته بلانسبت شما ها خودمو میگم ...

Amirtaha
ارسال پاسخ

☑زَخم هایی که خُوب نمیشَن هیچ وَقت...

سلام داداش..

قضیه چیه

ازدواج کردی؟

بلاگ عالی... ممنون