بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
داستان چوپان دروغگو
- تعداد نظرات : 1
- ارسال شده در : ۱۴۰۲/۱۲/۰۵
- نمايش ها : 82
داستان چوپان دروغگو، روزی روزگاری پسرکی چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم را به تپه های سرسبز می برد.
یک روز حوصله او خیلی سر رفت. از بالای تپه، چشمش به مردم افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کمی تفریح کند. او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد. کمک…
مردم هراسان از خانه هایشان به سمت تپه دویدند، اما پسرک را خندان دیدند. او می خندید و می گفت: سربه سرتان گذاشتم. مردم ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.
مدتها گذشت، یک روز پسرک نشسته بود و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد. بلند فریاد کشید: گرگ، گرگ، کمک…
مردم هراسان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند باز هم پسر را در حال خندیدن دیدند. مردم عصبانی شدند و به خانه هایشان بازگشتند.
چند ماهی گذشت. یکی از روزها گرگ خطرناکی به طرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فریاد میزد: گرگ، گرگ، کمک کنید…
ولی کسی برای کمک نیامد. مردم فکر کردند که چوپان دوباره دروغ میگوید و سربه سرشان گذاشته.
آن روز چوپان فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرطی که بدانند راست میگوید.
پیشنهاد مشاور: داستان شنل قرمزی + تصویر و پیام اخلاقی
داستان چوپان دروغگو
فهرست مطالب
شعر چوپان دروغگو
بُد چوپانی در دشتی، شاد و خوش
نگهبان گوسفندان، باهوش
هر روز از سر بیکاری
داد میزد، گرگ، گرگ، آهای مردم ده
مردم ده، با شنیدن فریاد
میدویدند سوی او، با داس و بیل و تبر
اما چوپان میخندید به ریششان
و میگفت: “گرگی نبود، فقط سر به سرتان گذاشتم!”
تا اینکه روزی، گرگ به ده آمد
و به گوسفندان حمله کرد، چوپان فریاد زد:
“گرگ، گرگ، گرگ، به دادم برسید!”
اما مردم ده، حرفش را باور نکردند
و به کمک او نیامدند
گرگ، تمام گوسفندان را خورد
و چوپان با غمی بزرگ، تنها ماند
این داستان، درسی دارد برای همه
که دروغ، هیچوقت نفع ندارد، فقط ضرر
اگر راست بگوییم، مردم به ما اعتماد میکنند
و در مواقعی که نیاز به کمک داریم، به یاری ما میشتابند
پس بیاییم همیشه راستگو باشیم
تا زندگی بهتری داشته باشیم
الان 45 ساله انقدر چوپان دروغگو داریم که حد نداره