بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
دخترک کبریت فروش ✔️
- تعداد نظرات : 3
- ارسال شده در : ۱۴۰۲/۱۰/۱۷
- نمايش ها : 109
دخترک کبریت فروش داستانی کوتاه از نویسنده دانمارکی هانس کریستین آندرسن است که در سال ۱۸۴۵ منتشر شد. این داستان در مورد دخترکی فقیر است که در شب سال نو در سرمای خیابان تلاش میکند تا کبریتهایش را به مردم بفروشد. او در طول روز موفق به فروش هیچ کبریت نشده و از شدت سرما و گرسنگی در حال مرگ است. در نهایت، او با روشن کردن کبریتهایش، در نور آنها رویاهای خود را میبیند و در کنار مادربزرگ مهربانش در آسمان به خواب میرود.
داستان دخترک کبریت فروش با متن
در شب کریسمس سرد و برفی، دختر کوچکی در خیابان راه می رفت. او یک سبد پر از کبریت می فروخت، اما هیچ کس نمی خواست آنها را بخرد. او تمام روز را بیرون بود و سردش بود و گرسنه بود.
دختری کوچک و فقیر با پاهایی برهنه در خیابان راه میرفت.پاهایش از سرما ورم کرده بود. مقداری کبریت برای فروش داشت ولی در طول روز کسی کبریت نخریده بود.
بوی خوش غذا در خیابان ها پیچیده بود اما دخترک جرات نداشت به خانه باز گردد چون نتوانسته بود کبریت ها را بفروشد و می ترسید پدرش کتکش بزند. دختر کوچولو کبریتی روشن کرد تا کمی خودش را گرم کند.
احساس کرد جلوی شومینه ای بزرگ نشسته و پاهایش را دراز کرده تا گرم شود اما شعله خاموش شد و دید ته مانده چوب کبریت در دستش است. کبریتی دیگر روشن کرد و خود را در اتاقی دید با میزی پر از غذا. خواست به طرف غذاها برود ولی کبریت خاموش شد.
دخترک کبریت فروش
دخترک کبریت فروش یاد مادربزرگش افتاد که حالا مرده بود و تنها کسی بود که به دخترک محبت می کرد.
دخترک کبریت دیگری روشن کرد. در نور آن مادربزرگش را دید. دخترک فریاد زد: مادربزرگ مرا هم با خودت ببر. مادربزرگ دختر کوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادی پرواز کردند به جایی که سرما ندارد.
فردا صبح مردم دختر کوچولو را پیدا کردند. در حالیکه یخ زده بود و اطراف او پر از کبریتهای سوخته بودند.
همه فکر کردند که او سعی داشته خود را گرم کند، ولی نمی دانستند او چه چیزهای جالبی دیده و با چه لذتی نزد مادربزرگش رفته است.
خلاصه داستان دخترک کبریت فروش
دخترکی کوچک و فقیر در سرمای خیابان ایستاده بود و کبریتهای خود را میفروخت.
دخترک کبریتفروش در شب سال نو، او با کبریتهای خود به خیابان میرود تا بتواند برای خانوادهاش غذا بخرد. اما مردم به او توجهی نمیکنند و او در سرمای شدید خیابان از شدت گرسنگی و سرما در حال مرگ است.
در نهایت، دخترک تصمیم میگیرد که یکی از کبریتهایش را روشن کند تا بتواند برای لحظهای از سرمای طاقتفرسای خیابان در امان باشد. در نور کبریت، او تصویر یک شومینه گرم را میبیند. او پاهایش را دراز میکند و از گرمای شومینه لذت میبرد. اما وقتی کبریت خاموش میشود، دخترک دوباره در سرمای خیابان قرار میگیرد.
دخترک کبریتفروش تمام کبریتهایش را روشن میکند و در نور آنها، رویاهای خود را میبیند. او میبیند که در یک ضیافت بزرگ در کنار خانوادهاش نشسته است و از غذاهای خوشمزه میخورد. او همچنین میبیند که با مادربزرگش در آسمان است و در کنار هم خوشبخت زندگی میکنند.
صبح روز بعد، مردم دخترک کبریتفروش را در حالی که در خواب جان داده است، پیدا میکنند. در کنار او، کبریتهای سوختهای وجود دارد که هنوز نور میدهند.
احساسم، دخترک کبریت فروشیست، تنها مانده و بیپناه در یک زمستان سرد و لجامگسیخته. دخترک کبریت فروشی که آخرین دانهی کبریتش از سرما نم کشیده. شب است، درها بسته و از پس هر پنجره تصویر آدمهای خوشبختی را با چشمهای خیس از سرما دیده، آدمهایی که کسی در آغوششان میگیرد، که سوپ داغ میخورند، چای داغ مینوشند و به هم لبخند میزنند. او تماشا میکند، خودش را بهجای شخصیتهای پشت پنجره تصور میکند و انگشتهای بیحس شدهاش را لای چینهای دامنش میفشارد و با خودش فکر میکند: "آغوش" حتما باید جای خوبی باشد، و خانه جای خوبتری، و سوپ و چای داغ، و عشق... آه...
احساسم دخترک کبریت فروشی تنها در یک شب زمستانی است، با آخرین دانهی کبریتی در دست، دخترکی که به تمام پنجرهها غبطه میخورَد، که به تمام آدمهای پشت پنجره، که پنجرهها را کاش نمیساختند، و دیوارها را کاش نمیساختند، و کاش چراغها و شومینهها تمام شهر را گرم میکرد، و کاش هیچ دخترکی در دل تاریکی و سرمای شب، تنها و بیپناه نمیماند.
احساسم دخترک کبریت فروشیست که هر شب پای پنجرههای شما ایستاده، که صبح شده و با چوب کبریت خیسی در دست، گوشهای یخ زده، که تمام تلاشش را کرده، که هرچه آفتاب میتابد، گرم نمیشود، که بهار میشود و جوانه نمیزند. که تمام شده، که تمام کرده...
و آدمها از کنار جسم بیجانش عبور میکنند و دستان دخترکانشان را محکمتر میچسبند و دخترکانشان را محکمتر در آغوش میگیرند.
و احساس من؛ دخترک کبریت فروشی بود، که دیگر نیست...
نرگس_صرافیان_طوفان
دستانی زیبا .....
مرسی سارا جان
منو بردی. به خاطرات دوران کودکی و کتابخوانی ،،،،،