بلاگ كاربران


باورم نمی شود که تا دنیا روی قدم هایش می چرخد و می چرخد

دیگر نمی توانم برایت گل بیاورم

چه فرقی می کند که تو راضی هستی به رضای من یا نه!

مهم این است که من...

راضیم به رضای تو

شاید حظ می کنم وقتی چشمان یکتایت

پر می شود از لبخند رضایت

نمی دانم در لحظه به لحظه ی این سال هایی که گذشت

تا به حال به تو گفته ام که چقدر بزرگی

که چقدر زیادی برای دلم

و من یکه و تنها، چقدر کوچکم برای اندیشه ی عمیق روز و شبت

که چقدر کم می اورم صبوری ات را

دلبری های گاه و بی گاهت را...دلدار دل آرام روزهای بی کسی ام!!

دیگر نمی شود برایت گل بیاورم اما...

روزی یک شاخه گل سرخ

به نیت تو...

به نیت همه ی روزهایی که گلدان بلوری طاقچه ی پنجره ات

مهمان دو شاخه گل سرخ بود

کنار می گذارم در گنجه ی تک و تنهای آن سوی پلک های بسته ام

تا شاید روزی...

در آن دور دست ها

تو... دلت، هوای گل خریدن های مرا کرد

آن گاه یک شاخه گل که سهل است

به اندازه ی تمام روزهایی که نتوانستم برایت گل بیاورم

سراپا، غرق گلت می کنم

همه ی این شاخه گل ها را کنار می گذارم برای آن روز

می گذارم کنار تنگ جامانده ی ماهی امسال

تا شاید روزی تو بیایی به سراغش

شاید یک روز دلت تنگ شود برای عطر نرگس های زمستانی ام

آن گاه کنار پنجره ی اتاقت بیا

من در آن گوچه ی باریک و سفید  پوش روبروی چشم هایت

جوار سوز دلنشین زمستان

زیر سایه ی دانه های لطیف و مهربان برف

با یک سبد گل...

به اندازه ی تمام روز هایی که نتوانستم برایت گل بیاورم

روبرویت...

انتهای کوچه ایستاده ام...

و تو تنها دستی تکانم بده...!!

تا اسم و رسم همه ی گل های دنیا را به نامت بزنم...!!

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !