بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
خاطره ی یک عهد قدیمی
- تعداد نظرات : 0
- ارسال شده در : ۱۳۹۱/۱۱/۲۰
- نمايش ها : 441
به تو گفته بودم
یادت باشد هر وقت هوای گریه به سرت زد
شانه هایم را صدا بزنی
امشب اما
شانه هایم نبودند ...
و چشمان لیلای تو را اشک سر به هوا کرده بود
اخر این چه رسمیست؟؟
که وقتی کمی از تو دور می شوم
باران اشک هوای مهمانی به سرش می زند
بگذار بیایید پشت در بماند
به او بگو...
تا شانه ی گریستنم نباشد
خوش آمد گوییت نمی کنم
او از عهد ما با خبر نیست
تو که با خبری...!!
قرار نبود بی قرار همه ی قرار هایمان شوی
آرام جانم...!!
امشب تو بی قراری می کنی
و من بی قرار تر می شوم
تو بغض می کنی
و مرا اینجا با زنجیر صبر
با طناب سرسخت بردباری به زمین بسته اند
و چه تلخ می شود گاهی فلسفه ی همین صبر
گرچه می گویند آخرش شیرین است
اما نمی دانم چرا همیشه صبوری هایم به آخر نرسیده تلخ می شوند؟؟
بگذار هر چه می خواهد روبروی ما بایستد
هر چه بشود دوستت دارم
گاهے دلمـ از هر چه آدم است مے گیرد...!
گاهے دلمـ دو کلمه حرف مهربانانه مےخواهد...!
نه به شکل ِ دوستت دارم و یا نه بــ ِ شکل ِ بی تو می میمیرم!
ساده شاید ، مثل دلتنگ نباش... من که کنارت هستم
راستی چرا آدم های شهر ما انقدر دلشان سرد است؟
چرا ادم های شهر ما انقدر نامهربانند؟
چرا...؟؟
بگذریم...مرا با آدم های این شهر هیچ حکایت از مهر نیست
نمی خواهم تو را جلوی چشمانم از دست بدهم
چون می دانم...؛
در زندگی برای هر آدمی
از یک روز
از یک جا،
از یک نفر،
به بعد...!!
دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست
نه روزها، نه رنگ ها، نه خیابان ها
همه چیز می شود دلتنگی...
شاید هم حسرت از دست دادن او که رفته برای همیشه
اما من تو را برای همیشه ام می خواهم
همیشه ای که هیچ وقت تمام نمی شود
آغوشم یک جا ارزانی تو
کنارم می مانی؟
نخستین نظر را ایجاد نمایید !