بلاگ كاربران


  • همینجوری به یاد گذشته ها:)

  • سلام:) الآن که دارم این متن رو می‌نویسم، ساعت از 2 بامداد گذشته و تنها عضو آنلاین اینجا منم. چند سال پیش داستان‌های کوتاه سریالی می‌نوشتم و اینجا می‌ذاشتم، چند نفری هم بودن که لطف داشتن و می‌خوندن و با کامنتاشون کلی بهم انرژی می‌دادن. امشب یادم افتاد. چقدر خوب بود، چقدر لذت بخش بود. چقدر اتفاقای ساده گاهی زیبا و به یاد موندنی‌ان.…
  • داستان کوتاه - دَر

  • من محکوم شده‌ام که تا آخر عمر با درد غیرقابل تحملی در سمت چپ قفسه سینه‌ام زندگی کنم. نمی‌دانم از کجا، اما می‌دانم تنها راه نجاتم این است که در را باز کنم اما چیزی مانعم می‌شود؛ چیزی شبیه به وحشت. یادم می‌آید که من از درهای بسته می‌ترسم چون هیچ‌کس نمی‌داند پشت یک در بسته چه‌چیزی انتظارش را می‌کشد. باد می‌وزد، آن‌قدر شدید است که می&zwn…
  • برای همه کسایی که درگیر جدایی هستن

  • نمی‌دونم کی هستی و کجایی، اما اینو می‌دونم که اگه داری این نوشته رو می‌خونی، احتمالا تو هم مثل من قلبت شکسته. یه دیالوگ توی سریال Bojack Horseman بود که می‌گفت: " بعد از این که قلبت اون‌قدر شکسته شده بود که فکر می‌کردی دیگه بیشتر از این نمی‌تونه بشکنه، قلبت یه راه جدیدی برای شکستن پیدا می‌کنه..." تو هم شاید اولین بارت نباشه که قلبت می‌شکنه و با خودت بگی…
  • نامه‌ای به او

  • برای تو می‌نویسم؛ ای رنجیده‌ی مهجور. برای تو که گاهی درون منی و گاهی خیلی دور. برای تو می‌نویسم که بدانی من زخم‌هایت را دیدم. دیدم که پاره پاره شده بودی اما خم به ابرویت نیامد. پژواک صدایت را شنیدم وقتی در خلوت خود فریاد می‌کشیدی و کسی برای کمک نمی‌آمد. وقتی چراغ‌ها را خاموش کردی که کسی اشک‌هایت را نبیند، دیدم که ستاره‌ای در کهکشان برای همیشه مرد. ای تن…
  • راز شب - دلنوشته 1401/08/14

  • من همیشه طرفدار شب بودم. خودم هم آدم شب زنده‌داری هستم و اگه به خودم باشه، همیشه شبا بیدار می‌مونم و صبحا می‌خوابم. اگر هم روزی بخوام یه جای دیگه‌ای رو برای زندگی انتخاب کنم، حتما جایی رو انتخاب می‌کنم که مردمش اهل شب زنده‌داری باشن و شب‌ها راحت بشه رفت بیرون و قدم زد، نشست توی یه کافه یه نوشیدنی خورد و آدم‌ها رو تماشا کرد. اما واقعا چرا شب؟  شب برای من…
  • داستانک - فراموشی

  • وقتی بیدار شدم، اولین چیزی که یادم آمد این بود که تو هنوز نیستی. غصه‌ام نویسنده: الهه بهشتی
  • نقاب‌ها

  • وجود من، گورستان آدم‌هاست. گورستانی از خودم، از آدم‌هایی که قبلا بودم. شب‌ها که نقابم به خواب می‌رود، ناگهان تمام آن من‌ها بیدار می‌شوند، جیغ می‌زنند، فریاد می‌کشند، و بابت مرگ ناجوانمردانه‌شان ملامتم می‌کنند. صبح که بیدار می‌شوم، تمام بدنم درد می‌کند؛ طوری که انگار بار سنگینی را به دوش کشیده‌ام. کمی به فکر فرو می‌روم، اما درنها…
  • روزنوشت - جمعه 10 مرداد 1399

  •   آرزوهایی که هر روز دارن بیشتر از ما فاصله می‌گیرن، چشم‌هایی که دیگه از دیدن هیچ‌چیز شگفت‌زده نمی‌شن، دل‌هایی که هی تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شن و آدم‌هایی که هر لحظه، بیشتر از قبل توی خودشون می‌شکنن. اینایی که گفتم، حال و روز خیلی از ماهاست که یه گوشه، قرنطینه شدیم و دیگه هیچی حالمون رو خوب نمی‌کنه. منم یه گوشه نشسته بودم و…
  • داستان کوتاه - بپر!

  • هوا تاریک و تا طلوع آفتاب، خیلی مانده بود. مردی که چند دفتر یادداشت بزرگ در دست داشت، درحالی که کت و شلوار از مدافتاده و گشادی پوشیده بود، از خانه بیرون آمد. قدم‌هایش مثل همیشه تند بود و با عجله راه می‌رفت. چند قدم بیشتر راه نرفته بود که باران شروع به باریدن کرد. با این که هنوز وقت زیادی داشت و مطمئناً به موقع می‌رسید، نگران بود که مبادا دیر شود. برای همین، بدون این که برای برداشتن…
  • 3.88 :))

  • امشب انقدر حوصلم سر رفته بود که همینجوری داشتم توی همخونه می‌گشتم، متوجه شدم میشه به پروفایل‌های هم دیگه نمره داد. رفتم دیدم مال من 3.88 :))) واقعا برام سوال شد که چرا واقعا؟ من که کاری به کار کسی ندارم :)))))))  پی‌نوشت: می‌خواستم یه عالمه ایموجی خنده بذارم که متوجه شید این مطلب رو با خنده نوشتم و جدی نیست، ولی همچنان نمی‌دونم توی همخونه چطوری می‌شه ایموجه گذاشت…