متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - eli20

eli20
Play the victim, end up a hero
12644
  • جنسیت : زن
  • سن : 28
  • کشور : ایران
  • استان : تهران
  • شهر : تهران
  • فرم بدن : هیکل زیبا
  • اندازه قد : 1.70
  • رنگ مو : قهوه ای مایل به قرمز
  • رنگ چشم : قهوه ای
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : بدم میاد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : تنها / هرگز نمیخوام ازدواج کنم
  • وضعیت بچه : ندارم
  • وضعیت سواد : دیپلم
  • نوع رشته : انتخاب كنيد
  • درآمد : متوسط
  • شغل : بیکاره
  • وضعیت کار : دانشجو
  • دین : مسلمان
  • مذهب : شیعه
  • دید سیاسی : هیچکدام
  • خدمت : فراری
  • شوخ طبعی : بی احساس
  • درباره من : Moody
  • علایق من : از تجربه های جدید و همه ی خوراکیا استقبال میشه +پایینیا
    عکاسی
    طراحی
    مدادرنگی اکرلیک
    کتاب خوندن
    موسیقی
    سینما
  • ماشین من : فرغون:|
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : غذایه مامانم
  • ورزش مورد علاقه : دو ووشو تنیس
  • تیم مورد علاقه : -
  • خواننده مورد علاقه : archive|Metallica |anathema | poet of the fall|
  • فیلم مورد علاقه : جاده،آواتار انگ، کلیمر، سیل فانتوم
  • بازیگر مورد علاقه : شهاب حسینی Zac Efron
  • کتاب مورد علاقه : قلعه حیوانات، مسخ
  • حالت من : بی تفاوت
  • فریاد من : Play the victim, end up a hero
  • اپراتور : ایرانسل
  • نماد ماه تولد : تیر
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : 74418_headu1qca5r2g9epoq7z4azpahk4ymjftxpdn5.png
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

8 سال پيش

گاهی آدمها فقط میخواهند شنیده شوند،
حرف بزنند و گفته شوند...

گاهی فقط باید نشست و آدمها را شنید...
همین !

8 سال پيش

تا شهریور
روزهای سبزش را
در تقویم ، می گُذرانَد ،
تو هم بیا...!

می ترسم ورق ، برگردد ؛
روزگار ، آن روی زردش را
زودتر نشان بدهد،
وَ تو هنوز
راهِ رفته را کوتاه نیامده باشی !

بیا که بادها
دستِ فصل ها را
خوانده اند و
خبر از پاییزِ زودرس می دهند...!

8 سال پيش

خب من عشق را جورِ دیگری می دیدم...

از اولش هم همین طور بودم!

این که مثل یک دکمه ی شُل به پیراهن کسی آویزان باشم را دوست نداشتم؛

این که مثل تابلوی راهنما مدام یادآورِ باید و نبایدی باشم را؛ دوست نداشتم... این که...!

من می خواستم با هم عبور کنیم؛ گاهی حتی پس و پیش؛ اما در ‏حرکت... من ‏ایستادن را قبول ندارم،

من درجا زدن را دوست ندارم، من از هر آنچه که او را از رفتن باز می دارد، بیزارم؛

می خواستم قایق نجات باشم، بال پرواز باشم، چراغ روشنی که از هر جای تاریکی نگاه کند می بیند اش...

می خواستم هر جا ایستاد و خسته شد، نوک قله را نشانش بدهم و سرخوشانه پا به پایش بدوم،

حتی اگر خودم به هیچ جا نرسم...هیچ وقت تصاحب کردن را یاد نگرفتم!

این که بروی با چنگ و دندان یک کسی را مال خودت کنی، یک چیزی را به خودت ببندی،

دست کسی را تنها برای آن بگیری که فرار نکند؛ مگر نه اینکه هر کس تنها به خویشتنش تعلق دارد،

پس ‏جنگ برای چه؟!

آدمیزاد بخواهد دلش به ‏ماندن باشد هزار فرسخ هم دور شود، باز هم مانده است...!

وقتی کسی را دوست داری،

باید از خودت بدانی اش...

آدمیزاد مگر برای داشتن خودش میجنگد؟!

من بلد نیستم بجنگم،

سخت ترین روزها را فقط گریه می کنم و فکر می کنم لابد دلش جای دیگری ست و آدم نباید دنبال رفتنی ها بدود...!

باید بنشیند پشت در و یواشکی ‏گریه کند...

من با بند بند وجودم ‏دوسَت می دارم و سیاست و حساب و کتاب و روانشناسی و تاریخ و جغرافی را هم دخالت نمیدهم...

من فقط زندگی می کنم و زندگی هم بالاخره یک جا تمام می شود.

بگوییم دوستت دارم و بنشینیم به تماشا، بگوییم دوستت دارم و دست و پا نزنیم،

اشک و لبخندمان را بغل بگیریم و همه چیز را صبورانه بسپاریم به زمان...

چرا که زیر آسمان برای هر چیز زمانی ست...

حالا بعضی وقت ها یک چیز کوچکی توی قلبم خسته است، دلش مهربانی می خواهد، بعضی وقت ها بیخودی تند تند می تپد و تقصیر هیچ کس هم نیست؛ بیخودی دیوانه می شود و دلش کرور کرور لحظه های بی دغدغه ی عاشقانه می خواهد؛

دلش می خواهد می توانست بگوید:

"مسافر کوچولو، شازده کوچولوی من،

یا بیا و کنارم بمان، یا این دخترکِ مغرورِ گل به دامنِ بهانه گیر را باخودت بردار و ببر گوشه ای با عشق گم و گورش کن"...!!

8 سال پيش

دوست داشتنت را
بغل گرفتم و دویدم !

کاش آدم‌ها،
با دور شدن‌شان
دوست داشتن‌شان
را هم می‌ بردند !

8 سال پيش

در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است.

تنها کسی که حد اعلای بدبختی را شناخته باشد میتواند حد اعلای خوشبختی را نیز درک کند.

میبایست انسان خواسته باشد بمیرد، تا بداند زنده بودن چقدر خوب است.
پس زندگی کنید و خوشبخت باشید.

هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده انسان را آشکار کند،
همه شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود :

"صبر " و "امید"

8 سال پيش

ایستاده بود گوشه مترو, صندلی خالی شد ننشست
گفتم پدرجان صندلی خالیه بیا بشین
گفت لباسام کثیفه نمیخوام کثیف بشید.
شبیه کارگرهای ساختمانی بود.
پیرزنی که کمی آنورتر نشسته بود گفت آقا بیا بشین باز خداروشکر شما لباسات کثیفه بیشتر ماها ذاتمون کثیفه زیر لباس قایمش میکنیم.