متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - armitagh

armitagh
درخواست دوستی خارج از نت ندین. مگه نمیگم درخواست ندین چرا باز درخواست میدین؟؟؟
5471
  • جنسیت : زن
  • سن : 35
  • کشور : ایران
  • استان : انتخاب كنيد
  • شهر : انتخاب كنيد
  • فرم بدن : انتخاب كنيد
  • اندازه قد : 1.70
  • رنگ مو : مشکی
  • رنگ چشم : مشکی
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : نمیکشم
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : مجرد
  • وضعیت بچه : ندارم
  • وضعیت سواد : کارشناسی
  • نوع رشته : انتخاب كنيد
  • درآمد : انتخاب كنيد
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : انتخاب كنيد
  • دین : انتخاب كنيد
  • مذهب : انتخاب كنيد
  • دید سیاسی : انتخاب كنيد
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : انتخاب كنيد
  • درباره من : انتخاب كنيد
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • حالت من : انتخاب كنيد
  • فریاد من : درخواست دوستی خارج از نت ندین. مگه نمیگم درخواست ندین چرا باز درخواست میدین؟؟؟
  • اپراتور : انتخاب نشده
  • نماد ماه تولد : انتخاب نشده
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : 3942_headaf17btpgae8eaay4kkxh8qq7p6rvqryqxon.jpg
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

9 سال پيش

گاهی آنقدر بدم می آید

که حس می کنم باید رفت

باید از این جماعت پُرگو گریخت

واقعا می گویم

گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا

حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،

از این جهانِ بی جهت که میا، که مگو، که مپرس!

گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،

گوشه ی دوری گمنام

حوالی جایی بی اسم،

بعد بی هیچ گذشته ای

به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می کنم.

بعد بی هیچ امروزی

به یاد نیاورم که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست.

گاهی واقعا خیال می کنم

روی دست خدا مانده ام

خسته اش کرده ام.

راهی نیست

باید چمدانم را ببندم

راه بیفتم... بروم.

و می روم

اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم

کجا...؟!

کجا را دارم، کجا بروم؟

9 سال پيش

جز نقش تو در نظر نیامد ما را

جز کوی تو رهگذر نیامد ما را

خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت

حقا که به چشم در نیامد ما را

9 سال پيش

بعد از انتظار طولانی آسمان و تنگدستی زمین و سالهای ترس

برای ملامت سقف های کوتاه و دلجویی چلچله های فروردین

به ملاقات تو آمدم!

تا نامم را، دلم را و واژگانم را به تو بسپارم...!

عرق پیشانی‌ام را بگیر

می خواهم دو زانو در برابرت بنشینم

و تا حریر پیراهنت را شاپرکها بیرون می آورند

دستی به گیسوانت فرو برم

میان خنده های تو ،

قرص ماه و کودکان بذر و بالهای شانه به سر آواز می خوانند

تو، تمام آن چیزی هستی که من به خواب دیده بودم

تو، دانه ی خورشیدی ، مهربانی انگور

و من ، بی آنکه ناخنهایم را به گاوآهن ببندم زمستان را سرافکنده خواهم کرد

تو صدایم می کنی و پیراهنم پر می شود از بهــار...

من که همه عمر، آسمان را به تردید نگریسته بودم

حالا می خواهم چایم را در کهکشان شیری بنوشم

حبه ی قندی تعارفم کن

این اتفاق عجیب که در جان من افتاده است

خواب باغ را در تاریکی ام سبز می کند...

9 سال پيش

گاه یک لبخند آنقدر عمیق می شود، که گریه می کنیم

گاه یک نغمه آن قدر دست نیافتنی می شود، که با آن زندگی می کنیم

گاه یک نگاه آن چنان سنگین است، که چشمانمان رهایش نمی کنند

و گاه یک عشق آن قدر ماندگار می شود، که فراموشش نمی کنیم.

رویای با تو بودن را

نمی توان نوشت، نمی توان گفت و حتی نمی توان سرود!

با تو بودن قصه شیرینی ست به وسعت تمام تنهایی‌ها

و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتنت

و... و من همچون غربت زده ای در آغوش بی کران دریای بی کسی

به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد

تا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید

عزیز دریایی من...

9 سال پيش

بعضی ها را بدرقه کنید حتی اگر لایق بدرقه نباشند..

بدون کنار زدن پنجره.. بدون سربرگرداندن به عقب..

بعضی ها را بدرقه کنید و بگذارید به قلب هایی بروند در اندازه ی خودشان..

حتی اگر مطمئن باشید روزی با چشمانی وحشت زده و بی پناه بر خواهند گشت..

زخم های خاطراتشان را ببندید.. بودن های ناروایشان را بشویید..

غرور و دروغ و قضاوتشان را در چمدانشان بگذارید و بگذارید به هر کجا که باید بروند، بروند..

بگذارید در گذشته به جایی که به آن تعلق دارند آرام بگیرند.. برایشان گریه کنید..

سوگواری کنید.. و بدانید این از دست دادنی ضروری ست برای به دست آوردنی گران بها...

9 سال پيش

بعضی ها؛ شبیه یک انجیر رسیده می مانند

که یکهو؛ از آسمان می افتند در دامن رنگ و وارنگ زندگی ات...

آن قدر بی هوا که اصلا نمیدانی چه شد... چگونه شد...

اصلا خودت را می زنی به کوچه علی چپ و از بودنش لذت می بری.

بعضی ها؛ شبیه عطر بهارنارنج هستند در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ دلت،

نفس می کشی... آنقدر عمیق؛ که عطر بودنشان را تا آخرین ثانیه ی عمرت؛ در ریه هایت ذخیره کنی...

بعضی ها؛ شبیه ماهی قرمز کوچکی هستند که افتاده اند در تنگ بلورین روزگارت

جانت را با جان و دل در هوایشان؛ تازه می کنی...

بعضی ها؛...

اصلا چرا باید از در و دیوار مثال بزنیم!؟

بعضی ها؛ آرامش مطلقند؛ لبخندشان... تلالو برق چشمانشان؛ صدای آرامشان...

اصلِ کار، تپش قلبشان... انگار که یک دنیا آرامش را به رگ و ریشه ات تزریق می کند.

و آنقدر عزیزند؛ آن قدر بکرند؛ که دلت نمی آید حتی یک انگشتت هم بخورد بهشان...

می ترسی تمام شوند و تو بمانی و یک دنیا حسرت!

بعضی ها؛ بودنشان... همین ساده بودنشان... همین نفس کشیدنشان؛

یک عالمه لبخند می نشاند روی گوشه لبمان...

و من چقدر دوست دارم این بعضی ها را.