- جنسیت : زن
- سن : 15
- کشور : ایران
- استان : تهران
- شهر : تهران
- فرم بدن : انتخاب كنيد
- اندازه قد : انتخاب كنيد
- رنگ مو : انتخاب كنيد
- رنگ چشم : انتخاب كنيد
- تیپ لباس : انتخاب كنيد
- سيگار : انتخاب كنيد
- وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
- اجتماع : انتخاب كنيد
- زبان : انتخاب كنيد
- برنامه مورد علاقه : دیگر..
- وضعیت تاهل : انتخاب كنيد
- وضعیت بچه : انتخاب كنيد
- وضعیت سواد : انتخاب كنيد
- نوع رشته : انتخاب كنيد
- درآمد : انتخاب كنيد
- شغل : انتخاب كنيد
- وضعیت کار : انتخاب كنيد
- دین : انتخاب كنيد
- مذهب : انتخاب كنيد
- دید سیاسی : انتخاب كنيد
- خدمت : انتخاب كنيد
- شوخ طبعی : بی احساس
- درباره من : دلم می خواهد کسی باشد که مرا بلد باشد.............
- علایق من : انتخاب كنيد
- ماشین من : انتخاب كنيد
- آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
- غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
- ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
- تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
- خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
- فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
- بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
- کتاب مورد علاقه : انتخاب نشده
- حالت من : بی تفاوت
- فریاد من : Dελτħ IȘ Tħε RΘλɖ TΘ Aώε
- اپراتور : انتخاب نشده
- نماد ماه تولد : مرداد
- تعداد اخطار : نداره
- دلیل اخطار : انتخاب نشده
- هدر پروفایل : 141075_heade1tzam1nguog24azfvdb74yd2xhooqssf.jpg
- آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد
آری، آن روز چو میرفت کسی، داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم، معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژۀ شوم، خو نکردهست دلم با تو هنوز
«در بیرون خبری نیست. هر ک ب بیرون چشم بدوزد در انتظار خواهد ماند و خواهد مرد.
ب خود بازگرد، در آنجا همه چیز خواهی یافت، زیرا همه چیز آنجا هست. بیرون ظلمات است.
از این چشمه ها جز رنج نمی جوشد». راست می گفت بودا، نیروانا در درون است.
نیروانای بودن همین «من» است ک اکنون من خود را در آغوش او می یابم. همین خود من است؛
خودی ک از میان انبوهی از من های نمودین استخراج کردم، چهره اش را از آلایشها زدودم.
روشن تر شد.
شناخته تر شد.
اوه! چ زیبا است و و چ راستین و چ خوب!
همه خوبی ها و زیبایی ها و جلال ها و تعالی ها و تقدس ها، همه، در همین است.
و جز او هر چ هست کف است و حباب و فریب و دروغ و سراب. خیال است و بیهودگی.
سکوت من ک تو را ب وحشت انداخته و دیگران را ب بدگمانی!
از همین است ک من با او در گفتگویم. چ حرف ها!
همه آن همه گفتن هایی ک کلمه نمی یافتند، همه آن گفتن هایی ک چنان بر هم انباشته و در هم فشرده شده بود ک همچون عقده ای راه نفس را بر من بسته بود و گاه خفقان چنان روحم را در خود می فشرد ک، احساس مرگ می کردم، دارد باز می شود، ذوب می شود، دارم راحت می شوم.
این «من» اکنون سر زده است. و همچون آتشی سیال، در من حلول می کند.
گرمای آنرا هر لحظه بیشتر و بیشتر احساس می کنم. دارم از آن پر می شوم.....
اگه نتونم فلسفه رو یاد بگیرم، حداقل یاد می گیرم که به هر چیزی فلسفی فکر کنم
سیل خون جاری خواهد شد
گر که آهن و گوشت یگانه شوند
خشکان بر رنگ خورشید شامگاه.
باران فرداگاه،
زنگارها را در خویش خواهد شست
اما در خاطرهامان
چیزی تا همیشه باقی خواهد ماند...
شاید این آخرین کار معنایی پیداکند
برای فیصله ی این نزاع تا دم مرگ،
که خشونت را ثمر نخواهد بود
و کاری نتوانست کرد
برای آنانی که باسرنوشتی متلاطم به جهان پای می نهند
مبادا که از خاطرببریم تا چه اندازه شکستنی هستیم
بی امان خواهد بارید بارانی
که چون اشک از چشم ستاره ای فرو می غلتد
بارانی که به اشک ستاره ای می ماند
بی وقفه باران خواهد گفت مارا
تا چه اندازه تردیم ما
تا چه اندازه بشکستنی...
در اینجا ک منم، کسی چ می داند ک «بودن» همچون زیستن طاقت فرسا است؟!
افسانه من ب پایان رسیده است و احساس می کنم ک این آخرین منزل است؛ دیگر نه بانگ جرس کاروانی، دیگر نه آوای رحیلی! تنهایی آرامگاه جاوید من است و درد و سکوت همنشین تنهایی جاوید من!
سکوت نومید و غم رنگ مغرب آرام و سنگین پیش می آید و مرا همچون «سایه آواره ای در این کویر»، در خود محو می کند و آفرینش باز در اقیانوسی از شب غرق می شود و شب چنان بر عالم می نشیند ک گویی هیچگاه برنخواهد خاست؛ گویی هرگز نه دیروزی بوده است و نه فردایی خواهد بود و من، همچون شبحی، از این شب های کوهستان های ساکت، صحراهای ب خواب رفته، ویرانه های نومید، قبرستان های عزادار و این شهرهای آلوده و عفن، می گریزم و لب فرو بسته از ترانه، لب فرو بسته از ترنم، سر ب این دشت بی امید می نهم تا.......... پایان گیرم.